دل‌گرفتگی..

متن مرتبط با «تو همه در خون مني» در سایت دل‌گرفتگی.. نوشته شده است

در چشم‌ها

  • از حضور در خیابان‌ها بیزارم. آنچه که «شهر» ذاتاً هست، می‌تواند آنچنان تو را تحلیل ببرد و از خودت تهی کند، که ناگهان وقتی سرت را بالا می‌آوری و چشمی روی خودت پیدا می‌کنی، درمی‌یابی موجودی مینیمالیستی ه, ...ادامه مطلب

  • عین الفِ درون

  • امروز تمام دانشگاه را به عشقِ کتابِ توی کیفم تحمل کردم. هروقت حس می‌کردم دستی آمده روی گلویم، کتاب را محکم به سینه‌ام می‌چسباندم، یا باز می‌کردم و جملات جادویش را می‌خواندم. صداها در هم می‌رفت، اما صد, ...ادامه مطلب

  • به تو؛ یک

  • آن روزی که فهمیدم ورای عادت دارم به تو دل می‌بندم، دل بستن برایم تجربه عمیقی از باختن بود، به عمق یک محبت دوساله در پاک‌ترین روزهای عمرم که هیچ هوسی د, ...ادامه مطلب

  • نمی‌فهمید چطور با آدم زودرنج رفتار کنید

  • نمی‌شود برایتان مُرد., ...ادامه مطلب

  • دلم درد می‌گیرد با حرف‌هایتان.

  • حالا که رفتم و خواندم، اگر المپیاد هم قبول نشوم ناراحتِ روی زمین ماندن حرف‌هایم نمی‌شوم. که چون دیدم سرنوشت جهان باید به اضمحلال برود، و حتی خودی‌ها بیشتر زخم بزنند، و نادان‌های مثلا خودی تا می‌توانند به گند بکشند و آن طرف هم از خدا خواسته ما را دچارِ پروپاگاندا کنند و بزنند و بکوبند و مردم هم سر تکان بدهند به تصدیق و... طرف می‌گفت تریبون‌ها دستِ شماست. خیر, ...ادامه مطلب

  • لااقل با تو بال وا کردم

  • زندگی را اگر هدر دادم.. + لاشه باد کرده‌ای بودم.., ...ادامه مطلب

  • من امیدم را در یأس یافتم

  • 1. جز شعرهایی که به‌رغم بی‌وزنی به گوش مخاطب عام آهنگین و پرعاطفه به نظر رسیده و زبان‌به‌زبان گشته و اینستگرمی شده و برای اتخاذ ژست‌های خاص استفاده می‌شود، شاملو شعرهای دیگری هم دارد، که قطعا به آن دیگرها برتری دارند. جایی می‌گوید ما شکیبا بودیم، و این است آن کلامی که ما را به تمامی وصف می‌تواند کرد. این یک جمله معمولی نیست، یک شعر معمولی نیست، شکیبایی ساده, ...ادامه مطلب

  • من مات تصویر توئم

  • 1. من هیچ‌گاه از تعریفی زیاد خوشحال نشدم، همانقدر که از قضاوت‌های ناعادلانه و اشتباه و فحش‌ها و بدوبیراه‌ها، چراکه من یک شهروند متوسطم و مثل همه آدم‌ها روز خوب و بد دارم، گاهی به تمام جهان آنچنان عمیق خندیده‌ام که شاید گمانِ چندنفری را در راه، نسبت به کلیت انسان‌ها تغییر داده باشم، و گاهی به‌رغم تلاشم برای فروخوردن احساسات، آنچنان در میانه خیابان به پهنای صو, ...ادامه مطلب

  • مطمئن باش، بالأخره یکی قادر هست..

  • آدم گاهی دوست دارد بتواند بعضی آهنگ‌ها را با واقعیات زندگی خودش مطابقت بدهد و با آن‌ها اشک بریزد. بعضی آهنگ‌ها را گوش می‌کنی احساس می‌کنی جای یک شکست عاطفی بزرگ در زندگی‌ات خالی‌ست! این است که عقلا می‌گویند موسیقی عقل را زائل می‌کند، تمایلات مضحک به‌وجود می‌آورد و در بعضی موارد آنقدر بحرانی می‌شود که زندگی را به صحنه بروز و تظاهر خودش تبدیل می‌کند. با این حا, ...ادامه مطلب

  • فاقد ارزش خوانش_به تو_نامه سوم

  • سلام عزیزم؛ بگذار راحت بروم سرِ اصلِ مطلب. چندروز پیش داشتم می‌رفتم داخلِ شهرک برای کاری، (باید روزی از تجارب جالب و عذاب‌آور دوازده‌سال زندگی در شهرک نظامی ارتش برایت بنویسم)، و موقعِ برگشت، از درِ آقایان خارج شدم. (دلیلش هم فقط این بود که حال و حوصله سلام و علیک‌های تصنعی با آشنایی که احتمال داشت ببینم نداشتم، علاوه بر آن، درِ ورودی خانوم‌ها همیشه بسته است, ...ادامه مطلب

  • دردز

  • عجب شب بدی‌ست امشب، عجب شب خالی بدی‌ست امشب., ...ادامه مطلب

  • درد منقضی

  • از آن‌هایی هستم که چهره‌ام در هر عکس متفاوت است، به‌غیر اینکه بدعکسم. چندوقت پیش که عکس همه اکانت‌هایم را همان «پوزخند به‌لب» از روبه‌رو گذاشته بودم، یک نفر آمد و گفت «خداروشکر لاأقل خوشگل نیستی. وگرنه من از حسودی می‌مردم.» حسادت به من؛ به کی؟ به من. مشکلِ من با آدم‌ها فقدانِ زبان مشترک است. فقدانِ زبان مشترک از کژتابی‌هایی تزریق‌شده به واژه‌ها در طی سال‌ها می‌آید. یعنی بزرگانی که کلمات را مغرضانه به نفع خودشان «پر» کرده‌اند و معصومیتِ کلمات را غصب کرده‌اند. درواقع کلمات امروزه باردارند، با پیشفرض‌های قرون گذشته «معنا» یافته‌اند و از خودشان خالی‌اند. این است که وقتی من می‌خواهم به کسی بعد از مدت‌ها بگویم احساس حقارت و بدبختی می‌کنم، احساس فقر و بیشعوری، احساس عقب‌ماندگی و حیوانیت، او گمان می‌کند من در حالتی ترحم‌طلبانه فرورفته‌ام، و حالا باید به من بقبولاند که اینگونه نیست و تو خیلی هم خوبی. وقتی کسی ویژگی‌های «خوب»م را بیان می‌کند، دلم می‌خواهد از شدت فقر بمیرم. درحالی‌که مدام دست خدا را احساس می‌کنم که روی سرم فشار می‌دهد و مرا بیشتر و بیشتر در زمین فرو می‌برد، با به‌خاطر آوردن اینکه تو هیچی. هیچ. هیچ. هیچ. هیچ مطلق. دوست دارم با کسی صحبت کنم که از عمق قلب بداند من چقدر بدبختم. چقدر نفهمم. چقدر از دنیای خودم عقبم. چقدر از آرمان‌های خودم عقبم. چقدر خنگم. چقدر ناتوان و ضعیفم. و ت, ...ادامه مطلب

  • یک یادداشت بی‌دروپیکر

  • امروز داشتم همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها را ورق می‌زدم؛ نوشته «تاریخچه‌ی اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بی‌شباهت به تاریخچه‌ی اختراعِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه‌ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب‌هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم‌کم شکلش متناسبِ این محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.» بیشتر از یک سالِ پیش، توی صفحه مدیریتم یادداشتی نوشته بودم مثل تمامِ یادداشت‌های بی‌دروپیکری که روزانه می‌نویسم و کسی چیزی ازشان نمی‌فهمد و می‌روند تا در چرخه زمان جوریده شوند و شاید روزی کلمات مهمی باشند؛ چیزی نوشته بودم شبیه خُرده‌جامعه‌شناسی حاصلِ عقلِ احمقِ خودم، درباره همین حدودِ ظاهر و باطنِ زنِ روشنفکر ایرانی. سر آخر به هیچ نتیجه‌ مشخصی نرسیدم، یعنی نتیجه‌ای که بتواند جمله‌بندی محکمی داشته‌باشد، یا لاأقل بشود خواند و در انتها گفت «جالب بود». تنها یکسری یادداشتِ بی‌سروته هستند که البته در چشم خودم در اوج کمالند؛ اما فقط در چشم خودم. یکی از بچّه‌های کامپیوتر شریف می‌گفت من می‌توانم حتّی برای عواطف آدمی هم مدل بسازم. منظورش این بود که من برای عواطف تو هم مدل می‌سازم و آنقدر پیچ‌های عاطفه‌ات را توی مشتم می‌گیرم که نه‌ت بشود آره. اما حرفش من را به فکر فرو برد؛ مدتی‌ست با خو, ...ادامه مطلب

  • درمن‌تنیده

  • اول؛ پنجشنبه فاطمه سرِ راهِ خانه مادربزرگش که چهارتا کوچه پایین‌تر از ماست، آمد ببیندم. رها و هما و خاله هم اینجا بودند. بابا رفته بود سفر. مامان هما را خوابانده بود و حالا می‌خواست ببرد خاله را توی پاساژها بچرخاند برای خریدتراپی افسردگی بعد از زایمان؛ گفت هرچندوقت یک بار به هما سر بزنید، و رفتند. شاید یک ساعتی گذشت که هما بیدار شد، اول فقط بیدار شد. اما کمی بعدتر شروع کرد به گریه. بغلش گرفتم اما آرام نشد. فاطمه بغلش گرفت، آرام شد. شاید بیست دقیقه، نیم ساعت گذشت، دوباره زد زیر گریه. جیغ می‌کشید و قلب من هم که با گریه بچه کوچک تا مرز پارگی می‌رود، زنگ زدم به مامان. توی پارکینگ بود. آمد، آرامش کرد. ساعت هشت این‌ها بود که فاطمه رفت. خاله هنوز نیامده بود. مامان هما را گذاشت بغلِ من که شام درست کند. تا می‌گذاشتمش زمین، یا بغلش می‌کردم و می‌نشستم روی مبل باز گریه می‌کرد. فقط باید سرِ پا بغلش می‌کردم. حجمِ تنش که به بدنم می‌خورد نفسم از شدت خوشی بند می‌آمد، اما خودم هم چندوقتی هست که در حفظ تعادلم به مشکل خورده‌ام و دست‌هایم می‌لرزد، با این حال، باز گرفته بودمش بغلم. برعکس بچگی رها، هما وقتی می‌بوسیمش گریه نمی‌کند. ضمن اینکه گمانم من را می‌شناسد، شاید توهم است اما خودم می‌پندارم مرا شکلِ خاصی نگاه می‌کند. گاهی حتی با من بازی‌ش می‌گیرد و موقع شیر خوردن که کنارش می‌نشینم یک میک از سینه خا, ...ادامه مطلب

  • بگذار درسمان را بخوانیم

  • شنیدن گریه می‌کنیم چون درد داریم؛ درد داریم و تمام شعرها را از قبل به تسکین آن دیگر دردها خوانده‌ایم و سرود تازه‌ای نیست! از زیر نور چراغ مطالعه روبروی عکس سیدمرتضا وقتی دیفرانسیل خیلی سبز جلوت باز است و خروار چک‌نویس پخش روی میزت، و خودکارها و مداد,بخوانیم ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها