مــ ... ... ـا!

ساخت وبلاگ
سیزدهم توی دانشگاه باز دوطرفِ احمق این آشفتگی افتاده بودند به فحش و فحش‌کشی و زدوخورد. عصری که من برگشته بودم خانه، همکلاسی دبیرستانم زنگ زده بود که چه خبر بوده توی دانشگاه؛ خودش هم از نوچه‌های سیاسی طرفدار حکومت است که تمام ایرادات سیستماتیک را می‌خواهد گردنِ این دولت و آن رئیس جمهور بیندازد. زنگ زده بود به من چون فکر می‌کرد هنوز مثل دبیرستان کاری به کار سیاست‌بازی‌های این آقایان دارم. گفتم خبری ندارم و دانشگاه نیستم. شماره کسی را خواست که خبری داشته باشد، گفتم کسی را نمی‌شناسم جز فلانی، که او هم همکلاسی دبیرستانمان بود، و شماره‌اش را برایش فرستادم.
هی همه از من می‌پرسند خودتی؟ آره خودمم. منتها خسته‌ام از این پریدنِ احمقانه وسط معرکه. گمانم دیگر فریادهایی که می‌کشید کارکردش را باخته باشد. زود خر می‌شوید، سیاسی‌کاری بلد نیستید، علم ندارید، جز زندگینامه شهدای جنگ کتاب دیگری نخوانده‌اید، و جز در خبرگزاری‌های مبتذل داخلی پیِ تحلیل نگشته‌اید. من بیایم با شما سیاسی‌کاری کنم؟ شمایی که مغزتان از شدت فرو رفتن در کلیات توانایی درک جزئیات را از دست داده، شمایی که ریزبینی انسانی را در میدانِ تحمیق رسانه‌ای باخته‌اید، شمایی که تا زبانتان می‌گیرد به توجیه «دست‌های پشت پرده» متوسل می‌شوید، شمایی که هنوز نفهمیده‌اید در سیاست مگر امام معصوم، معصوم بماند و نه هیچکس دیگر، شما که از کسی برای خودتان بت‌واره ساخته‌اید، شما که احمقانه، دیوانه‌وار، حیوان‌گونه، برای کسی فریاد کشیده‌اید، شما که از بزم شام این آدم‌ها بی‌خبرید و توی مخیله محدودِ تحمیق‌شده‌تان نمی‌گنجد تصویری که همه این لاشخورها دور یک میز از یک شکار شام این شب سیاه را می‌خورند، من بخواهم با شماها سیاسی‌کاری کنم؟ 

ابدا.


من می‌نشینم یک گوشه، به دست به ریش کشیدنتان وقتی که هم‌قافله‌هایتان از نطق غرای البته تکراری و مزخرفتان تعریف می‌کنند، می‌خندم. من می‌نشینم یک گوشه به سیگار دودکردنتان توی کافه‌ها وقتی که تصمیم گرفته‌اید انتقام این مملکت خونی را از آخوندها بگیرید و همزمان گل دود کنید، می‌خندم. من وقتی که هم را می‌کشید، وقتی که هم را فحش‌کش می‌کنید، نشسته‌ام به‌تان می‌خندم، احمق‌ها. وقتی که هم را کشتید، وقتی که لاشه‌هایتان بعدِ فواره‌های خون روی زمین ماند، وحشت بازماندگانتان را مرکب عقل می‌کنم، و از راهی میانِ مصلحت‌اندیشی بزدلانه و انقلاب‌های احمقانه، به خُرده‌عقلی که در مغز آدم‌ها مانده دست دراز می‌کنم؛ شاید شد و چاره‌ای اندیشیدیم.


سکوت کنید دوستان؛ همهمه از قوت درک می‌کاهد. سکوت کنید و کناری بنشینید تا غبار بخوابد. تا من بگویم یک‌شبه راه انحطاط هزارساله مرزی را نمی‌شود برگشت. که هنوز خون دل‌ها مانده که نخورده‌اید، که این شکوفایی‌ها همه مصنوعی‌ست، که ما هنوز ماقبلِ هزارهاسالِ پیشینیم؛ که «نایس»ها را در این مبارزه راهی نیست. ناخن‌های شکننده و سیگارهای روشنفکری و ست ساق دست و روسری را در این میدان جایی نیست. 
سکوت کنید دوستان. همهمه‌ی توده، وقتی که هیچ‌چیز نمی‌داند، راز بقای میان‌مایه‌هاست.


تو بی‌آنکه کلمه را دوباره تعریف نکرده باشی، تو بی‌آنکه بازنفهمیده باشی که درد چیست، مرگ چیست، سعادت و گمراهی چیست، تو اگر هنوز ندانی با شمشیرکشیدنت به کدام پرسش جواب می‌گویی، تو اگر نشناسی در کدام معرکه اسب می‌تازانی، بازیچه‌ای و سیاسی‌کاری‌ات سیاست‌بازی‌ست. من و تو هنوز میان‌مایه‌ایم. سیر تفلسف من و تو در نزدیک‌ترین حد دسترسی مانده، ما از دورترها ترسیده‌ایم، ما از کمی ابهام رم می‌کنیم، ما از دورتر شبیه چندتا چارپائیم که بی‌موضوعیت جست‌وخیز می‌کنند. دست از سرِ من بدار ای برادر! هر خروجی را سال‌ها سر فروبردن در یقه خود و هستی لازم است. من را با خروج دیمی شما کاری نیست. من را با شما نطاقان که آموخته‌اید سرمستِ هرچیزی که بوی شعر و هیجان داشت، بشوید، کاری نیست.

دست از سر من بدار ای نابرادر.. من را با هیاهوی شما کاری نیست.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 191 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 4:32