من یک سرخپوستی بودم که شما آمدید آیینهایم، رابطهام با زمینم را، با خدایانم و آوازهایم را، انگشت زدید و دستمالی کردید و بردید و رفتید. من یک چیزی بودم که چون به دنیای شما نیالوده بودم، من را از زمینم، از ریشهام کندید و گذاشتید پشت شیشههای موزه شهرهای آدمهای دستِ اول. من یک چیزی بودم که موضوع تحقیق شما میشدم، مفعول جستجوی شمایی که هیچکس زیر ذرهبینتان نگذاشته بود، که هیچوقت جستجو نشده بودید، که بدیهی بودید، رسا بودید، واضح بودید، همان چیزی بودید که باید میبودید، من اما چیز غریبی بودم که برای جلب شگفتی شما باید جستجو میشدم. کنارِ آتش من نشستید، داستانهای من را شنیدید، از شکار من خوردید، و من را نوشتید و توی کتابخانهها گذاشتید؛ با من نشستید برای گفتنِ داستانهای خودتان، من هویتم را در داستانهای شما از دست دادم برای موزهشدن.
من یک سرخپوست تنهایی بودم که من را جستجو نکردید، من شبیه شما نبودم، آمدید، دستمالیام کردید و رفتید. آوازهایم را با لهجههای تقلبی از بر کردید و رفتید. غربتِ من از دنیایتان برای همیشه من را فقط یک چیز غریب نگه داشت. من هیچوقت من نبودم. هیچکس من را جستجو نکرد. من یک سرخپوست ازهمهجاراندهای بودم که آمدید داستانهای عاشقانهام را دستمایه شاعرانگیهای مبتذل شهرهایتان کردید و رفتید.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 186