«مامان، نکنه اصلا هیچ آسانیای تو کار نباشه؟»
پ.ن: «میخواستم بگم حالم خوب است، هنوز از فشار و استرس نیفتادهم به حال مرگ، اما همهش که همینها نبود. گفتم حالم خوب نیست، همهچیز مبهم است، تو دلم گفتم بیشتر از این تحمل ابهام را ندارم، تحمل تصویرهایی که میبینم و معنیشان را نمیفهمم، میخواستم بگم میدانی وحی فقط خاص نبی نیست؟ خدا تو قرآن میگه «أوحی ربک الی النحل..» یعنی زنبور را ترغیب میکند به کاری. یک چیزی یادش میده که قبل از آن بلد نبود. اما خدا به من چیزی یاد نمیده. خدا فقط یک چیزی میندازه توی ذهن من، یک تصویری که کمکم شکل وسواس به خودش میگیره، یک تصویری که من اصلا نمیفهمم چیه، و فقط هم تصویر نیست، بو و لامسه را درگیر میکنه. چندوقت پیش همون دوچرخه و گندمزار بود، الان زیاد شده، آزاردهندهترینش حیاط کوچکیست که کنار دیوار نمپسدادهش یک چارپایه نسبتا بلند فلزی و سفیده، شب، و هوا هم سرد. من باید از این چی بفهمم؟ اصلا من توی زندگیم چه غلطی میکنم؟ هان؟ ازبس نمیتونم اینها را بگم باید یه اسمی بذارم روی یه کسی، از همان شخصیت خیالیها که تو بچگی داشتم، با اون بگم اینها را. گفتنش هم بیفایدهست، اما لاأقل با یکی درون خودم سؤال و جواب میکنم، به خودم اطمینان میدم که درحال دیوانه شدن نیستم از راهِ بغرنج کردنِ همهچیز تا سرحد امکان، اما این را هم نمیتونم انجام بدم، همه افعالم با هم متناقضند، نمیدونم اینها را میفهمی یا نه، گمانم نمیفهمی. نمیدونم. ولش کن. بیخیال.»
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 193