دورم این مدت پُر از آدمهای تازهای شده بود که از دور زیبا به نظر میرسیدند. خیره مانده بودم که شاید از هرکدام رفیقی برای روزهای تازهام در بیاید، در دوری از همصحبتان قدیم. در دوری از کسانی که یادگارِ منهای تاریخگذشتهاند، منهایی که تاریخی ندارند برای به یاد آوردن اگرچه خیابان و کافه دارند، مکان و زمان و موسیقی دارند، میمیک صورت دارند، وضعیت آبوهوا دارند، اما تاریخ نیستند.
اما دریغ. انگار من مال جمع نشستن نیستم. که خودم البته معنای این جمله را نمیدانم، اما چیزیست شبیه اینکه از خودت بیشتر بهرهمند میشوی، همنشینیها قرار است دست بگذارند روی نقطه مکشوفی از تو که کیفی ندارد، بناست با سطحی از تو رفتوآمد کنند، سطحی از تو را بشناسند و بعد صفاتت را جایگزین خودت کنند. چه چشمی میشود از کسانی داشت که سالهاست بنای روابط را بر ساختن گذشتهای گذاشتهاند که بشود با سر بالا به آن برگشت. من نمیخواهم به گذشته برگردم. جز نقاط آزاردهندهای که قلب من را به میخ کشیدهاند چیزی از گذشته برای من نمانده. من لحظه پیش را فقط در گزارههایی بیاحساس میریزم و در مکان مشخصی روباتوار ذخیره میکنم. این است تفاوت من و شما، شمایی که خواهانِ خاطرهاید و من که خاستگاهِ دوستیام تاریخ آفریدن است. شما بیتاریخها، شما که تاریخ شخصی ندارید، شمایی که عظمت تاریخ را به خاطرهای از تصویرهای ممتد تقلیل دادهاید و همین است که نشستن با شما مثل مرور فیلموارهای مبتذل، تلخ و ملالانگیز است.
شما خواهان خندیدناید و من در نشستنهای اجباریام با شما میخندم اما شما اگر چیزی میدانستید، شما اگر احمق نبودید، میفهمیدید این فعل برای من بیمعناست و این خندیدن نه، که تصویری از نمایان شدن دندانها و باز شدن دهان و بیرون ریختن صداییست از حنجره. اما شما نمیفهمید، شما نمیدانید، نصیب من از شما نافهمها شنیدن احمقانهترین گزارههاست شبیه اینکه چه قشنگ میخندی چه قشنگ پشت چشم نازک میکنی. نصیب من از شما ملال است. تصویر عجولانهای از من در چشمهای شمایی که همیشه درحالِ رفتناید، فرصتِ ماندن و جستجوکردنتان نیست، و در این رفتن پیِ تاریخ نیستید، پیِ خاطرهاید.
پس اگر از این حقیر به دل نمیگیرید بگذارید من فریادی بکشم در مرکز صورت شما، که خاطرههایتان در نظر من تنها نشانهگذاری سنگهای راه و تپههای مسیر، با خنده و گریه کسی دیگر است. اینجا بود که تو خندیدی فاطمه، اینجا بود که تو نشستی روی زمین و گریستی، کنار همین کوهپایه بود که ترک شدی کنار همین رودخانه بود که جمع شدی.
من نمیخواهم بخندم با شما. من نمیخواهم با شما گریه کنم. من نمیخواهم شما مجموعه حقارتباری از من باشید وقتی که خوشحال بودهام یا گریستهام. من نمیخواهم شما را جزئی از خودم کنم که با مرگِ من جزئی از شما بمیرد. من به شما تاریخ میدهم، تاریخی که ارجِ آن داشته باشد که از هیئت شهود به شمایل واژه در بیاید، که اگر به زبانش آوردیم، نقض انسان بودنمان نباشد، پوستهای خشک نباشد که عصا از زیرش بکشیم و فرو بریزد.
چه میشود از شمایی چشم داشت که کلمه را تابهآنجا قدر ندانستهاید که از آن شرح احمقانه یک گذشته را طلب میکنید. وقتی کلمه اینچنین برای شما فروریخته است بیهوده است اگر بخواهیم به جای خاطره پیِ تاریخ باشید، پی تاریخی که ارج نگاشتن داشته باشد.
من شما را در تاریخ خودم جاودانه میکنم، من شما را جزئی از این تاریخ میکنم من به ابدان مبتذل شما وجود میبخشم و حتی آنقدر در پیِ دستمالی اسفباری که واژهها را کردهاید، از شما بیزارم، که بخواهم بگویم من شما را میآفرینم و اما شما در مقابل چه میکنید؟ شما من را جزءجزء، تکهتکه سر هر درختِ سبز و کوهِ بلند میگذارید، تا در اجتماعِ تکههای من تصویری از گذشته مُردهتان ببینید. شما مُردارخوارها، شما کثافتها.
ملال من از شماست. ملال من از جستجو نشدن است. این است که نمیخواهم با شما بنشینم. این است که نمیخواهم کنار شما باشم. این است که در سلسله خودارضاییهای وحشتناکم گرفتار آمدهام، هزاربار خودم را با چشمهای تکراری خودم جُستهام اما به شما مردارخوارها نیاویختهام که مرا بشناسید.
من ناشناخته میمیرم. من نیافته و درنیافته میمیرم. اگر این رنج برای مغزهای گندیده کوچکتان فهمیدنیست.
پ.ن: پراکنده و نامفهوم است، در مترو و اتوبوس از زبانم ریخته. ننوشتهام که بخوانید.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 192