من هنوز از یکیشدن با خودم ناتوانم، و در جستجوی مدامِ آدمی، همانطور که به تبع بشربودن میدانی، پیِ خودم میگردم. گاهی شبها وحشتزده از خواب میپرم، از وحشتِ احساسی شبیه به تهیشدن از خودم. انگار کسی من را از خودم بیرون میکشد، انگار کسی من را میدزدد گرچه من سرِ جای خودم به رختِ بیخوابی پیچیدهام. من هنوز از تماشای خودم از درون ناتوانم. من هنوز سومشخص غریبهای هستم که مثل فرشته مرگ بیرون از خودم ایستادهام و خودم را تماشا میکنم، حرکتهای دستم برایم غریبه است و طرز راه رفتنم را نمیشناسم. هی هزارباره خودم را به چشمهای مُردهام تلقین میکنم و هربار کمتر میدانم کیستم. و گاهی حتی نمیدانم کیستم.
اینها به چشمِ تو واژهبازیست. اما حالاتِ واقعی من است. یک روزهایی در زندگی من بوده که اصلا گمان نمیکردم کنار کسی مثل تو باشم. جملهای که این روزها زیاد گفتهام، کنار کسی مثل تو، که اگر نتواند با چیزی سد بسازد، دور میاندازدش. اینها به چشم تویی که کفه ترازویِ لایبنیتس برایت از هگل سنگینتر است، واژهبازی دخترکی مجنون به چشم میرسد. اما حالاتِ واقعی من است.
من خودم را کنارِ تو بازشناختهام. تو بندِ آشنایی بودهای که وقتی از خوابِ مرگجلوهی تماشای تصویر غریبانه خودم پریدهام، از تو فهمیدهام کجایم. تو آن نشانهای که من این جهان را با تو علامت زدهام. تو آنی که من هربار به تو برمیگردم درست در لمحهای که روحم به خودآگاهی منبودنش بازمیگردد.
من ملال را کنار تو تجربه کردهام. این روزهای کنارهگیریام از تمام دنیا، تو یگانهشوق من بودهای همانطور که تنها ملالم. من کنار تو بیشتر از هروقتی بیهوده بودهام. من کنارِ تو بیشتر از هروقتی که عاشقی داشتهام به گوشه پُررنج جستجونشدن افتادهام. در سرزمینهای تازهروییده منِ با تو، بیشتر از هر گذشتهای ملال بکارت ریشه کرده. تو من را کناری انداختهای مثل تمام دنیا که من را کناری انداختهاند. آهای! تکیهات را از مبلِ همیشگیات توی خانه بردار، من را نگاه کن..
تو آن افسانهای نیستی که به تبع بودنت، خطورِ من از گمانهای بدم به عشق خالی شود. تو علتِ گمانهای بیمارِ من به عشقی. بگذار روشنت کنم، من هرگز عشق را فقط در رختخوابهای سکرآور یاکه در راحتطلبیهای سادهلوحانه تصویر نکردهام. من هرگز این کلمه را به ابهامات مبتذل روانشناسیهای خوشی -این انسانزدایی تمامنما- نیالودهام. من در عشق، من در پروریدن این احساس در خودم همواره اصیل بودهام، همواره مازوخیست، همواره در کنش. من هزارباره به هیکلِ تنهای خودم پیچیدهام و تکههای خودم را از پیِ ملزوماتِ این عشق از خودم کَندهام. بهتر است بدانی اینها فقط واژه نیست، اگر تو دنیا را به کیفیت من درک نمیکنی، انگشت اتهامت را از کیفیات من بردار و ببین. بردار و گوش کن؛ این اشتباه توییست که به توابع کتابخانهای زبان برنامهنویسی موردعلاقهات، از تصاویری که بشر ناخواسته با آنها زندگی میکند آشناتری. این که نمیدانی تصویرها و استعارهها، گرچه در تقریبا تمام موارد، دستمایه ذهنِ پوکِ شاعرنماهاست، اما در آن چندهزارمدرصد باقیمانده، تنها راه بیان حقیقت است. چشمهایت را ببند و انگار کن تصویر زنی را که تکههای متحدالشکل خودش را به جبرِ عشقِ تو از هم برمیدارد و روی تکهچوبی بیترتیب فرو میبرد؛ این منم در مواجهه با شرایط خاصِ تو. این منم در مواجهه با انسانی که هیچگاه نمیخواستم عاشقش بشوم. من رنجکشیدهام و عاشق بودهام. من پا روی امنیت خودم گذاشتهام و عاشق بودهام.
تو تکهپارههای من را دیدهای و جلو نیامدهای. تو مردِ ذاتا عاشقی نبودهای. تو هیچگاه برای من از دایره امنت پا بیرون نگذاشتهای. چگونه باید باور کنم دوستم میداری؟
با اینهمه، تو کسی بودهای که من اینجای عمرم را با تو شناختهام. من تو را مقدم بر خودم شناختهام و این است که هنگامِ بازگشتم به دنیا از تماشای تصویرِ غریبی که بعد میفهمم «من»م، اول تو را میشناسم. از شناختنِ تو میدانم که کجایم. میدانم که کیستم.
بدونِ تو دنیا برای من اتفاق مبهمی بود مثلِ لحظههای بعد از بیداری در غروب. بدون تو من کجابودگی و چرابودگیها را به خاطر نمیسپردم. گرچه تو هرگز به من اشاره نکردهای، گرچه تو هرگز به من نپرداختهای، من از این پرداختنِ یکسویه لذت میبرم. گرچه تو من را به دنیای تازهای نینداختهای، گرچه تو هرگز دست روی نقطه ناشناختهای از من نگذاشتهای، گرچه تو همه گلایه منی چون من عمرم را به پای تو میریزم، گرچه تو همه ملال منی چون من تنها از تو انتظار دست یاری میکشیدهام، همینکه از ابهامِ تاریخم کاستهای کافیست. همینکه کنار من بودهای وقتی که لال بودهام کافیست. من در صحنهای ابدی به جنگ با تو برمیخیزم چراکه جنگیدن نهایت عشق است، من در صحنهای ابدی و خالی به جنگ با تو برمیخیزم وقتی که تو مثل مجسمهای کنارِ ستونهای دنیای من ایستادهای، من تو را تکهتکه میکنم و تو نمیفهمی. من سعی میکنم تکههای خودت را از استحاله بیرون بکشم و تو نمیفهمی.
تو وضوح این روزهای منی. گرچه نه آنقدر قدرتمند که وادارم کنی به تکذیب همه این اراجیفی که از عشق میگویند. من کنارِ تو و در اوجِ خودم با تو فکر کردهام این کنارِ هم بودنِ ما چقدر بیهودهست. من از سینما رفتن با تو لذتی نبردهام و گاهی وقتی دستت را در دستهایم فشردهام در دام غریزهای حیلهگر افتاده بودم. من تظاهرکردهام کارهای تکراری میتواند با تو لذتبخش باشد اما نبوده. با این حال تو واقعهای هستی که باید به آن متعهد بود. واقعهای که گریزی از آن نیست، واقعهای که نمیشود به کناری انداختش و مُرد. تو واقعهای ابدی هستی برای من، چراکه حرکتِ ما همزمان و هماهنگ است و من همواره تو را در چشمهای خودم دیدهام. من پایبندِ تو بودهام که زنده بمانم. من به تو محکوم بودهام که نتوانم دور بیندازمت. تو رشتهموی نازکی بودی که با تو از لبههای دنیا آویختهام.
عزیزم؛
تو هرگز من را به پیکار نطلبیدهای و هرگز من را نشناختهای.
و من عاشقت بودهام.
تو تاریخِ منی. نشانهای که وقتِ برگشتن از جهانهای دیگر، بدانم کدام در، درِ دنیای من بود.
عجیبِ منزوی؛ تاریکِ لال؛ جشن گرفتن برای تو که از زیستن جز خشم و عصبانیت به دل نداری، وصله بیمعناست.
یله بده به شانهام، سینه سبک کن از اینهمه سالی که خودت را درونِ هزارلایه پوستههای زمخت پنهان کردهای. تلاش نکن پسربچه مرموز. من تو را دیدهام من تو را مدتهاست دیدهام. و بینهایت عاشقت شدهام، بینهایت دلِ هزارپارهام را بر تو نهادهام؛ بیچشمداشت. دست باز کن تا که همه اندوختههات بریزند. من اندوخته توئم. من که پرستیدهامت. میتوانم بپرستمت. من که میدانم چهها درون تو هست حالآنکه تو خودت از آنها بیخبری.
با اشک نوشتم که بدانی خلافِ گمانهای مسمومت، تا کجا ارزشمندی.
من منتظر پایکوبیهای بزرگم. به کوری چشم همه نگاههای خیرهای که ترساندهاندت از بیرون ریختن. از زیستن.
بیستساله شدهای.
صاحبِ عجیبترین و، غمگینترین و، ناشناختهترین چشمها؛ سلام کن به اولین سالی که از ابتدایش مرا میشناسی. سلام کن به اولین سالی که من کلماتم را به پایت ریختهام. و کفشهایت را بپوش، و برو.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 182