و فهمیدم تا این دهان را گل نگیرند، و تا این دست نشکند، همچنان می نویسد.

ساخت وبلاگ

اِ! چشم هایت را نبند. نمی بینی نور را؟ هان؟ مثل همان وقت هایی که خورشید از افق آب های دریا می تابید. یادت هست؟ چشم هایت را نگذار روی هم! های رفیق! ببین؟! ببین نور را... فوران می کند! می پاشد توی چشم هام! نکند فقط من یکی بنده مقرب خدایم و شما ها نه؟! چرا نخندم؟ نمی بینید خورشید را؟؟! ای کلک ها... نکند توی سجده های طولانی نماز شب ها می خوابیدید؟! دیدید... دیدید آخرش هم فقط قربانی من یکی را رعد آتش زد... هیچکدامتان هم نه، من! فقط نذر من یکی قبول شد... ننه می گفت نذری باید در خور باشد ها... نکند خسیس بازی در آوردید؟! نه... به شما ها که نمی آید... راست بگویید! خرده شیشه اتان کجا بود که نور ها را نمی بینید؟ ای بابا... چرا نخندم خب! حالا که دیگر وقت گریه نیست... گذشت رفیق! من گریه هایم را توی نماز شب کرده ام. شما ها که آنجا دغل در می آوردید و شوخی و خنده می کردید الان نباید بخندید! فکر کردید نفهمیدم تکان خوردن شانه هایتان از خنده بود؟ باشد! اصلا نذر شما ها هم قبول! اما نذر من قبول تر است... عشق ما که با همه یک نظری دارد، اما خب با من صاف تر است! اگر نه، پس چرا من نور می بینم و شما نمی بینید؟! اِ! نبند چشم هایت را! نبند برادر من! نبند! صلوات؟ صلوات هم می فرستم... نمی بینی بند بند دلم دارد صلوات می فرستد؟ بی تسبیح! بی حساب و کتاب! ای بابا... گفتم حساب و کتاب... دیدید چطوری زد زیر حساب و کتاب ها؟! من فکر می کردم شاگرد تنبل کلاس هم نیستم! شما آن جلوها بودید، ندیدید! این آخر های صف آش و نمره خیرات می کردند... چرا نخندم؟! بچه ها... نور انگار از چشم های خودم می آید... دروغ؟ اصلا به من می آید؟ من که به تان می گفتم بیایید دو رکعت نماز اضافه تر بخوانید... نیامدید! حالا همان ها دو رکعت دو رکعت جمع شدند، رود شدند، دریا شدند، نور شدند، آمدند توی چشم های من... هم نور چشم دارم، هم نورچشمی شدم حالا... باشد! باشد! نذر شما هم قبول! اما انصافا نذر من قبول تر بود دیگر... اگر نه، این نور ها چیست که من می بینم و شما نمی بینید؟! اِ! نبند چشم هایت را... گرد و خاک؟ گرد و خاک کجا بود؟! اِ! محمد! عباس رفت توی آسمان! ببین؟! ای بابا... گفتیم برای یک بار هم که شده ما شاگرد اول شدیم... نگو رقبا انقدر جلوتر بوده اند نمی دیدمشان! نکند شما هم دارید ادا در می آورید؟ شاید همه تان قرار گذاشته اید با هم بروید و من را جا بگذارید... هان؟ این رسمش نیست ها رفقا! گفته باشم! من را نبرید آویزانتان می شوم و نمی گذارم پر بگیرید توی آسمان... اِ! نگاه کن! مرتضی هم رفت! دستش که بسته بود... بال ها از کجا آمدند یکهو؟ نکند نذر این ها قبول تر بوده...؟ ننه همیشه می گفت ها... می گفت آخر سر نذری کوچه بالایی ها می زند روی دست نذری ما و قربانی ما می ماند روی دست خودمان... اما من گوش نکردم! سه پیچ شدم که حتما باید نذری بدهم... خب وسع من هم همین بود دیگر! هر چه داشتم و نداشتم را گذاشتم روی دست، قربانی عید قربان... اما به خدا خالص خالص بود! نامرد ها دستم را هم بسته اند... اگرنه نشانتان می دادم... بچه ها؟ جانم را روی دست نگیرم برای قربانی، کجا بگیرم؟ ای بابا... چرا نخندم؟ بگذار خوش باشم دیگر... چی؟ باشد! باشد! صلوات هم می فرستم... راست راستی نور را نمی بینید یا دارید ادا در میاورید؟! ادا در میاورید... ننه می گفت ها... می گفت خدا نذر همه را قبول می کند... شما ها هم که دارید می روید... این بال ها را از کجا می آورید توی این خاک و خل؟ با این دست های بسته؟ چی؟ نور؟ بالاخره دیدیدش؟ دیدید راست می گفتم؟ کجا؟ کجا نا رفیق ها... من جا مانده ام که... لا اقل حالا که دستتان باز است، بروید به ننه بگویید نگران نباشد... خوبم من... بگویید دستش بسته بود، کاری از دستش بر نمی آمد، اگرنه خودش خدمت می رسید... بگویید نذرش قبول شد! نمی شد که بین این همه غبار و خاک که بیل بیل و مشت مشت رویم می ریزند نور نمی دیدم! بیچاره مدام نگران بود که قربانی ام کوچک باشد... من می گفتمش ها! می گفتم خدا نگاه می کند به دست و بال من، ببیند چقدر دارم... من هم که دست بسته، خدا هم دید، ارفاق کرد! مگر نشنیده اید لا یکلف نفسا الا همانقدری که از دستش بر می آید؟ دست من هم که بسته... راستی! شما که دست هاتان بسته بود... جانتان را کجا گذاشتید و نذر کردید؟ چی؟ طبق اخلاص؟ خب آن طبق اخلاص را کجا گرفتید آن وقت؟ مگر دست هاتان بسته نبود... چی؟ نخندم؟ چرا؟ خب... خب... باشد... پس حالا که دستتان باز است، یادتان نرود به ننه ام خبر بدهید ها... بیچاره دل توی دلش نیست... مطمئنم الان نشسته دم در خانه و هی خیال می بافد که برگردم... بگویید دستش بسته بود، اگر نه خودش خدمت می رسید... باشد؟ بگویید نذرش قبول شد... اگرنه توی این خاک و خل که بیل بیل و مشت مشت رویم می ریزند، اینهمه خورشید از کجا آمد؟ اِ! اِ! این بال ها از کجا... نگفتم؟ نگفتم؟ من مدام به ننه می گفتم شرط قبولی قربانی کوچک و بزرگش نیست ها... باور نمی کرد! نمی خواهد زحمت بکشید دیگر! خودم می روم به ننه می گویم... خودم می رسم خدمتش... چی؟ بخندم؟ حالا با گریه بخندم... چی می شود مگر؟ اما انصافا، از حق نگذریم، بال های من خوشگل تر است ها... شاید چون نذرم قبول تر است... نه؟ چه نوری می پاشد اینجا... مثل همان وقت هایی که خورشید از افق دریا می تابید...

 

+ این زبان نجس و این قلم نحس، حالی ش نیست نباید از بالا بالایی ها بنویسد...

+ صد و هفتاد و پنج غواص شهید دست بسته...

+ نگفته ها را خودتان بگیرید... من چه می فهمم از انتظار یک مادر، یک پدر، یک همسر، یک دختر... یک دختر بابایی... من چه می فهمم که حالا بیایم بگویمش؟

 

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 172 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 14:08