از بلاگفا متشکرم و نیستم.

ساخت وبلاگ

می نوشتم. دیوانه وار. مثل همین حالا. روی دیوار، روی ورق، روی لباس هام. روی کیفم.

حتی روی وسایل این و آن.

علی می گفت این اگر پسر می شد، دیوار های شهر پر می شد از چرندیاتش...

راست می گفت.

می نوشتم. دیوانه وار. از همان هفت هشت سالگی.

بین فک و فامیل، آن هایی که می دانند می نویسم معتقدند نوشتن موهبتی ست که خدا در قبال بلاهایی که در کودکی سرم آمد عطا کرده.

چیزی در خودم نمی بینم. اما آن ها می بینند خب!

و بعد، خداوند راه جبران زیاد دارد. ندارد؟!

قبل از اینکه قلم دست بگیرم، یعنی قبل از هفت سالگی، می گفتم. بیچاره مامان که تنها مخاطب چرت و پرت ها و سوالات نا تمامم بود، کلافه می شد. وقتی از مدرسه می آمد، تا شب، تا نصفه های شب، باید گوش می داد. داستان می گفتم. از وقایع روز داستان می بافتم. حتی شب هم حرف می زدم.

وقت هایی می شد که هیچکدامشان روز ها نبودند. عمه ام می گفت آن موقع ها، غروب که می شده، می ایستادم پشت پنجره و می گفته ام «چرا بابام نمیاد؟». اما خودم یادم هست که می گفتم «چرا مامانم نمیاد؟». خودم از بعد دوسالگی ام همه چیز را به یاد دارم.

کسی جز مامان نبود مخاطب حرف های من خب!

تنها بودم.

از همان اول هم تنها بودم.

تنهایی ام باعث شد بنویسم.

و اینکه دو دسته از نوشته هایم را تا به حال کسی نخوانده. خاطرات روزانه و غزل ها را...

یک سری چیز ها برای خود آدم است. می دانید؟ برای خودش.

شاید از ترس به سخره گرفته شدن بود که شعر های قافیه دار را نخواندم. یک جاهایی قافیه کم می آوردم خب... اما کم کم تبدیل به جبری شد که خودم دوستش داشتم. رسم بود. رسم هم که شکستنی نیست.

ساکت هم بودم. فقط مامان. فقط مامان.

بعد ها از سکوت موهومی خودم در آمدم. اما برای بعضی ها. با بعضی ها.

و اینکه می نوشتم. مدام می نوشتم. روی دیوارهای حمام با کف و بخار می نوشتم. آخر، مامان برایم رنگ گرفت. با رنگ روی دیوارهای حمام می نوشتم. و یک روز وقتی مامان از مدرسه آمد، دستش یک لوله بزرگ سفید دیدم. کاغذ متری بود. تمام اتاقم را کاغذ کشید... می نوشتم. هی می نوشتم. هی می نوشتم.

و او تنها کسی بود که هیچ وقت نگفت ننویس. حتی آن روز هایی که درگیر هجویات ناشی از بلوغ بودم و او می خواند... نگفت ننویس. یک جورهایی می دانست جای دیگری ندارم که بعد از شکست بروم، جز کاغذ سفید. گاها برگ های کتاب های درسی. دفتر ها... حتی روبروی هر سوال برگه امتحان پایانی... و حتی می دانست جای دیگری ندارم که بعد از پیروزی بروم، جز قلم.

بابا که نبود! اصلا نبود. سه چهار سال اول زندگی ام دو هفته یک بار می دیدمش. بعد ها، وقتی آمدیم به این تهران لعنتی، شب ها. شب های دیر. شب های خیلی دیر. که من شام خورده بودم. که من درس خوانده بودم. که بازی هایم را با مادر بیچاره ام کرده بودم. که حرف هایم را زده بودم، سوال هایم را پرسیده بودم، ابهامات ذهنم را برای خوابیدن شبانه مغز بیچاره ام تقریبا برطرف کرده بودم، و می خواستم بروم بخوابم. جسدم به او می رسید. جسدش به من می رسید. و حتی همان موقع ها هم، گاهی هفته ها نبود. با این حال مامان مکتوباتم را برایش می خواند. اوایل سر ذوق می آمد. خوشحال می شد. اما بزرگ تر که شدم، شروع کرد به کوبیدن و زیر سوال بردن هر آنچه که می نوشتم. و بعد سرخورده شدنم، مامانِ صبور می آمد و می گفت «ته دلش یه چیز دیگه ست. من می دونم! اخلاقش اینجوریه...». و من باز هم می نوشتم.

رفت تا زنگ های انشا. معلم ها اولش باور نمی کردند. بچه ها هم. حتی مدیر هم. معاون ها هم.

اه! چرا دارم اینها را می گویم!

فکر کنم اولین وبلاگ مال سال هشتاد و هشت یا هشتاد و نه بود.

بلاگفا.

بلاگفا.

بلاگفا.

و من در بلاگفا نوشتم.

شب ها و روز ها و هفته ها و ماه ها، من در آنجا برای خودم زندگی ساختم.

شاید فکر کنید اینها توهمات احساسی یک دختر مطرود است، که بعد از اینکه دستاویزی برای حرف های مفتش پیدا نکرده، چنگ زده به ریسمان بلاگفا.

خب، نه. ما دستمان جایی گیر است. قبلا چنگ زده ایم... هنوز هم سفت گرفته ایم. بیخیال...

و من در بلاگفا نوشتم. «خیابان ارغوان هفتمـ»ـِی که توی بلاگفا بود، فکر کنم هفتمی بود. هفتمین وبلاگ یک دختر پانزده ساله.

اینجا، بعد از «شب ها بدون من» و «آلبالو» و «خواب توت فرنگی های عصر آن روز»، که همه در بلاگفا بودند، یازدهمی ست. البته اینجا را قبل از «آلبالو» و «خواب توت فرنگی های عصر آن روز» ساخته بودم. اما خب، ساکت بودم. می دانید؟ ساکت.

و من باز نوشتم.

چیز خاصی نبود...

اما می آمدند اظهار تعجب می کردند. می گفتند «واقعا دانش آموزی؟»

فحش هم می دادند بعضا.

دیگر برای مامان نگفتم. دیگر برای کسی نخواندم. دیگر توی هیچ مسابقه ای شرکت نکردم. همه را روی آن دیوار مجازی نوشتم. همه را آن جا خالی کردم.

بهتر بود. کسی من را نمی شناخت. کسی نمی توانست از من خرده بگیرد. یعنی جدی خرده بگیرد.

خیلی بهتر بود. اینکه اطرافیان آدم بو نبرند از کنه وجود انسان. نفهمند لبخند هایش واقعی نیست. یا گریه هایش. یا حتی نفهمند احساس حقیقی قلبم را. یا معنی سکوتم را. راز می ماندم بهتر بود. اینکه آدم های بیایند بگویند «یک جور خاصی» هستم بهتر بود. اینکه نفهمند در ذهنم چه می گذرد... آدم مکشوف به درد نمی خورد.

می گفتم... فحش هم شنیدم. فحش بد هم شنیدم. هر کسی جای من بود جا می زد. جرمم را نمی دانستم اما می شنیدم خب... آن جا بود که فهمیدم هر چه هم بنویسی، هیچ وقت نمی توانی آدم مقدس بمانی. نقدت می کنند. نقد با ادبانه، بی ادبانه، دوستانه، مغرضانه، با منظور، بی منظور... خلاصه همه جور نقدی بر همه حلال است و گوش تو ناگزیر شنیدن.

پیرمرد هژده ساله هم شدم. و اینجا فهمیدم برداشت ذهن آدم ها وسیع تر از آن است که مسخر من شود. گرچه می دانستم کلمات می توانند معیار های خوشامد و خوش نیامد(!) را تغییر بدهند، اما حداقلش فهمیدم این جادو هنوز در قلم من نیست...

می دانید؟ «بانوی قلم» هم شدم.

دوستان خوبی هم پیدا کردم...

شاید بهترین دوستانم را.

اصلا چرا شاید؟ شاید گند می زند به همه چیز. حتما. با این که قید این جمله حتما نیست، اما «حتما بهترین دوستانم را پیدا کردم».

قانون شکن هم بودم.

حرف های گنده تر از دهنم زیاد می زدم. مثل حالا.

آدم های زیادی را ترک کردم. وبلاگ قبل از «خیابان ارغوان هفتم» را که پاک می کردم، ذهنم به سمت آدم هایی می رفت که وبلاگم را باز می کنند که سلامی بگویند و چیزی بشنوند و چیزی بخوانند و بروند، اما مواجه می شوند با «وبلاگی با این اسم پیدا نشد. شاید آدرس را اشتباه وارد کرده باشید یا وبلاگ حذف شده باشد». یا چیزی شبیه این.

من با بلاگفا زندگی کردم.

من با بلاگفا گریه کردم، خندیدم، و وقت هایی که هیچکس نبود، در بلاگفا نوشتم. وقت هایی که بغض حرف های نگفتنی تا مرز خفگی می کشاندم، وقت هایی که شور و حال یک خوشحالی بزرگ من را از کالبدم بیرون می کشید، وقت پرواز، وقت کندن بال ها، وقت دیوانگی... من همیشه در آن جا نوشتم. من تمام احساساتی را که خریدار نداشتند روی آن دیوار مجازی نوشتم. من کاغذ متری ها را از روی دیوار اتاقم کندم و در آن جا نوشتم.

من گوشه ای از نگاه هایم، قسمتی از لبخند هایم، و بخشی از خانواده ام را آنجا نوشتم. من در بلاگفا زندگی کردم. من در بلاگفا عاشقی کردم. من مثل احمق ها، آن دیوار مجازی را «باور کردم».

به حال در هم این روز هایم کاری ندارم. و می دانم «خیابان ارغوان هفتم» جان ندارد که تقصیر ها را به گردن بگیرد. اصلا گردن ندارد. و من آدمی نیستم که خودم را تبرئه کنم و دیگری را متهم. انگشت اتهامم فقط سمت من است و من. منی که با دلم، آن جا نوشتم و خیلی ها دوستم داشتند. منی که با دلم آن جا نوشتم و خیلی ها از من متنفر شدند. منی که با دلم آنجا نوشتم و چشم خیلی ها را اشک آلود کردم یا لب خیلی ها را خنداندم. منی که با دلم آنجا نوشتم و خیلی ها بی صدا خواندند و با همان حسی که آمده بودند، برگشتند. منی که با دلم آنجا نوشتم و خیلی ها فکر کردند اداست. منی که آنجا با دلم نوشتم. و تنها اشتباه بزرگ هر انسانی می تواند همین باشد. عنان از عقل ربودن و به دست دل دادن. اشتباه شیرینی که در حال تجربه اش هستم.

من با بلاگفا زندگی کردم.

حرف هایی که هیچ کس نمی داند، آنجا نوشتم.

گرچه پیدا نبود، اما اهل دل ها، یافتند اشک هایی را که با هر کدام از آن سیاهه هایی که به زنجیر بی حس فونت ها کشیده شده بودند، ریختم.

یافتند مهر لبخند هایم را، آخر بعضی نوشته ها.

فهمیدند حس قلبم را از پس پرده کلمه ها...

اصلا، مگر نه اینکه من می نوشتم که بفهمم؟ که گوش دلم باز شود و بشنوم؟

من، با «خیابان ارغوان هفتم»، زندگی کردم. می دانید؟

من حتی یک شب، با رفرش دوباره و دوباره و دوباره نظر های تایید نشده، به اندازه تمام عمرم زندگی کردم.

می دانید؟ حقیقت این است که، خیلی از ما با بلاگفا زندگی کردیم. اما نمی خواهیم باور کنیم.

 

+ امکان مهاجرت فراهم شود، احتمالا پس از این، بیان می شود حامل خاطرات پس از اینِ یک دختر شانزده سال و چهار ماه و ده روزه.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 166 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 14:08