من به چشم‌های تو متقنم

ساخت وبلاگ

مهتاب.



این شب‌به‌شب به عکسی خیره شدن‌ها، این لحظه‌به‌لحظه یاد تو بودن‌ها، این اشک‌ها و این تقلاهای هرچند بی‌ثمر، یعنی که من دچار خیالات نیستم. من یقین دارم که چشم‌های تو بی حکمت نیست. من شب‌به‌شب به چشم‌های تو ایمان میاورم. بگذار مردم بگویند دیوانه شده. بگذار آدم‌ها فکر کنند تو دستاویز توهم منی. بگذار تا جان در دهان‌هاشان هست تکفیرم کنند. من باز و باز به چشم‌های تو ایمان میاورم.. چشم‌های تو بی حکمت نیست! خدایی که من شناختم برای دست‌ و گوش و چشم و دهان تو رسالت کنار گذاشته. من به چشم‌های تو ایمان میاورم! به چشم‌های تو قسم می‌خورم! من به چشم‌های تو یقین دارم! 


امشب آمدم از خودم بنویسم، باز نقل چشم‌هات به میان آمد. تو منی، یا من توئم؟! 


امشب تمام هستِ من به آنچه بایدِ خود گره می‌خورد. تو اینجایی، من اینجایم، هر دو از آغوش رسول‌الله برگشته‌ایم. من به تفسیر چشم‌های تو اشتغال دارم! امشب تمام آسمان آبی‌سرمه‌ای، امشب تمام جهان حول ما تجمع کرده. سیدمرتضا! احساس می‌کنم دارم عاشق می‌شوم... تنم می‌لرزد، دستم و دلم می‌لرزد، جانم می‌لرزد، عرش آمده تاج عاشقی سرم بگذارد! زمزمه‌های اسمم را می‌شنوی؟ «فاطمه، فاطمه، فاطمه». پچ‌پچ‌پچ. زیر گوش هم اسمم را زمزمه می‌کنند!


آمده بودم از خودم بنویسم. از اینهمه تنهایی، از اینهمه خستگی، از اینهمه شورِ نابلد که هرشب به سماع‌های خوابیده می‌کشاندم! بالشِ شبانه‌ام خیس خیس است. رقص در سرم دارم! آمده بودم بنویسم امشب هجدهمین سال هم تمام شد. آمده بودم از درد خسر بنویسم. از «والعصر». از «إنّ الانسان لفی خسر». اما از تو نوشتم! تو منی، یا من توئم؟


تو شاهدی از آنچه بر من گذشته. امشب مرکز ثقل تمام آن سال‌هاست. امشب پروانه از پیله درامده، اتفاقا برعکس آنچه که محتمل بود، با بال... من آن اتفاق نامحتملم! من آن اتفاق ناگهانی‌ام! من آن اتفاق محالم که افتاد! من به چشم‌های تو متقنم! من به چشم‌های تو مؤمنم.. امشب آن پیله‌ی زیر دست و پا مانده، پروانه می‌شود! امشب آن دانه‌ریزِ باغ سرخیده می‌شود! امشب آن انار آفت‌زده، از دانه بهشتی خودش، باز دنیا میاید... های های های، عزیز! ببین که دم‌مسیحای ما نگاه به بال‌هایمان دارد.. ببین که دم‌مسیحای ما اینجاست! ببین این ازهیچ‌برآمده‌ی ازضعف‌مرده چگونه می‌سرخد. چگونه در سوزش گلو متولد می‌شود. سیدمرتضا! تو شاهدی! امشب تمام آسمان به تماشای اتفاق محال من نشسته‌اند.. بعد یک دنیا خسر، آخرش مشکی‌پوشی‌های محرم کاری شد! من امشب فطرسم! اتاق کوچکم امشب محل وقوع معجزه است! من متولد شدم سید! باور می‌کنی؟! 


اینجای جهان منتظر ما بود. امشب عاشوراترین عاشوراست. اینجای جهان انتظار چون ما انسان‌هایی را می‌کشید، برای ازجا برخاستن. تو می‌دانی. تو که می‌بینی می‌دانی. تو می‌دانی شب‌ها که گوشم را روی زمین می‌گذارم، صدای چک چک باران می‌شنوم، صدای جوانه زدن، صدای تقلای جوی‌های کوچک که خودشان را به دریا می‌کشانند. اینجای جهان منتظر ما بود و ما رسیدیم! جهان راسل‌پیچ، جهان دکارت‌زده، جهان به بن‌بست‌رسیده‌ی نفهمیده. تو می‌دانی. تو که شاهدی. تو که شهیدی. تو که از بالابالای آسمان می‌بینی.. من را رساندند! من هم رسیدم! ببین بال‌های من را سیدمرتضا؟! ببین؟؟! 

اینجای جهانِ بی او ایستاده‌ام. فریادهایم به مرز بلوغ رسیده‌اند. تو در منی، یا من در تو؟ احساسات تو را احساس می‌کنم...

جز من و تو، چه کسی می‌توانست باور کند؟ جهان از کنار آسمان برخاسته، آرام آرام دور ما می‌گردد. ما را می‌بیند. ما را می‌پاید. ما، انسان‌های این قرن، انسان‌های اینجای مکان، اینجای زمان. انسان‌های اینجای بن‌بست. انسان‌های اینجای از شش‌طرف به هیچی رسیده، که در زیست انسان نمی‌گنجند. انسان‌هایی که فقط آسمان برایشان مانده! 

جز من و تو، که به وحدت عقل و عشق رسیده‌ایم، چه کسی می‌تواند باور کند راه نجاتی هست؟ 

راه نجاتی هست. راه نجاتی هست... راه نجاتی هست! 

و ما انتخاب شده‌ایم برای در اینجا بودن. من انتخاب شده‌ام برای هجدهمین سال. برای این اشک‌ها. برای این نگنجیدن‌ها. برای این بیقراری‌ها. من انتخاب شده‌ام برای شب‌بیداری. برای نجات. برای او حتی! برای عاشقی... امشب عاشوراترین عاشوراست. دل در دل «أحلی من عسل»م نیست. من امشب فطرسم. من امشب به مجلس عهد حسین می‌روم. زیر آسمان بی‌ستاره تهران؛ اینجا کربلاست. جز من و تو که از بند معادلات رها شده‌ایم، چه کسی می‌تواند ببیند تمام جهان کربلاست؟ جز من و تو که می‌دانیم این صدمجهولی درهم‌پیچیده، منتظر ماست، چه کسی می‌تواند با حسین عهدی تازه کند؟ جز من و تو که می‌دانیم راه صعودِ این هبوط، از قلب‌های راسخ ما می‌گذرد، چه کسی می‌تواند از این شور جان سالم به در ببرد؟ جز ما، جز من و تو که او در انتظارمان است، چه کسی می‌تواند بعد از هجدهمین سالِ خسر، باز زنذه بماند؟ 


من زنده‌ام. اینجا، کربلا، عاشورا. من زنده‌ام. من زنده‌ام. من بعدِ «والعصر» و «إنّ الانسان لفی خسر» زنده‌ام. من بعدِ هجدمین سالِ مرگم، من زیر آسمان بی‌ستاره‌ی تهران، من در حبس این شهر زنده‌ام. گوش که بر زمین می‌گذارم، صدای قنات می‌آید. صدای کاریز. صدای رود؛ دریا. سر که به آسمان می‌برم، ستاره‌بارانِ شب‌های رمل‌اندود فکه‌ست. ما اینجاییم. در قلب تاریخ بشر! من و تو. در امتداد هجدهمین سال زندگیم. 


بال‌هام را روی دوشم می‌گذاری. این‌بار این بال‌ها، جبران اینهمه‌سال بار بودن را می‌کنند. راهی، جز به بالا نیست. «چک‌چک‌چک»! باران می‌آید. ما در اینجای زمانِ بی او، از او جان گرفته‌ایم. بال گرفته‌ایم. پرواز و آسمان گرفته‌ایم. جز یقین آیات من و تو، چه کسی می‌توانست به ما بباوراند ما زنده می‌مانیم؟ جز «عند ربهم یرزقون»، چه کسی می‌توانست من را از پس اینهمه سال روبروی تو بنشاند؟

من زنده مانده‌ام سیدمرتضا. بعد هجدهمین سالِ مرگ زنده مانده‌ام. چه کسی بودن او را انکار می‌کند؟ 


می‌شنوی؟ «فاطمه، فاطمه، فاطمه». صدایم می‌کنند. خدا را چه دیدی.. شاید مادرمان مرا به آغوشش پذیرفته! «فاطمه، فاطمه، فاطمه». همان «فاطمه» اصیل. که وقت «طا»ش، زبان به پشت دندان‌های پیش می‌زند. «چک،چک،چک»! باران می‌آید. جز من و تو چه کسی از زمین صداهای پردردش را می‌شنود؟


من به چشم‌های تو متقنم. جز چشم‌های ما چه کسی عاشورای این شب آخر هجدهمین سال را باور می‌کند؟ من زنده مانده‌ام سیدمرتضا!!! جز وحدت عقل و عشق، چه کسی زنده ماندن ما را باور می‌کند؟


من به چشم‌های تو مؤمنم. حتی اگر این مردم تا ابد در لمِ کافه‌هایشان بمانند. حتی اگر این مردم، نافهمیده بمیرند. حتی اگر این مردم باورشان نشود که زنده می‌مانیم!

من به چشم‌های تو متقنم... من به چشم‌های تو متقنم که قسم می‌خورم. تو منی، یا من توئم که به چشم‌های تو می‌شود راست‌ترین قسم‌ها را خورد؟ 


او می‌آید! جز من و تو که به سمتش می‌رویم، چه کسی باور می‌کند؟




دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26