من میگویم شبهای جمعه را تا صبح باید منتظر بنشینیم؛ مگر از تجریش تا لویزان و انقلاب و پیروزی، باران بوزد، باد بزند، بوی تو بپیچد لای موهای باد، بفهمیم آمدهای.. برویم با آخرین پولهای ته جیب فرم دبیرستانیمان، از گلفروشی سر کوچه، بغلبغل نرگس بخریم، بریزیم روی سرت. بغلبغل جان بریزیم زیر پایت. آن روز مقصد تمام قطارهای جهان اینجاست. آه! ببین عطرت تا چه قماشی را اینجا کشانده..
درست که ما دانهریزِ خیلِ توییم؛ اما به تو هم میآید مثل پدرت از آنها باشی که دست ببری به بار، آن ریز کوچکِ ناخوشاحوال را برداری که هیچکس نگاهش نمیکند.
نگو کفر میگویم. تو وجهاللهی و برای من کم از حق نداری! «یا جبار»! ما را که هیچکس نخواست، تو بیا جبرانِ تمام این روی دست ماندنها باش.
آهای مرد.. برگرد؛ دلتنگم..
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 156