نمیدونم من همیشه اینهمه مریض بودم و الان چون به یه بدن سالم احتیاج دارم بیشتر حسش میکنم، یا امسال اینهمه مریض شدم.
سردرد که همیشه بود، اما امسال مدام بدندرد داشتم. حالا هم دارم.
گریه دارم اما دلیل برای گریه ندارم. به اون شدتی که گنجایش زودرنج شدن دارم، زودرنج شدم.
هرشب هزار بار طول اتاقم رو قدم میزنم که آروم بشم. به شدت دلشوره دارم. امشب با این بدن درد اونم نمیتونم! آرزو میکردم خوابم نبره، نمیبره اما اونقدر خستهم که نمیتونم درس بخونم.
با تمام اینا، فکر میکنم میارزه. برای منی که میخواستم امسال هم مثل همیشه کله شق بازی در بیارم، زمان از دست رفت. الان از شیش ماه هم کمتر مونده. دیگه باید ترمزبریده فقططط رفت! دیگه وقت برای تعلل نیست. و منم نمیخوام معطل کنم. میخوام همه زورمو به کار بگیرم چون هر چقدر فکر میکنم میبینم در ذهنم نمیگنجه یه دانشگاه بد یا حتی معمولی و رشتهای که دوست ندارم بخونم.
آدم اگر نتونه، حرص نمیخوره. اما وقتی میتونه و کاری برای تونستن نمیکنه، ناراحته.
تا الان هم نظر اکثر افراد برام اهمیت نداشت، چون بیشتر آدمها رو فاقد صلاحیت اظهار نظر راجع به خوب بودن یا بد بودن خودم میدونم، اما از این به بعد نمیخوام از کسی حتی آنی عصبانی بشم، چه رسد که حرص بخورم. به جهنم که هرکسی توی مدرسه از من بدش میاد یا حتی خوشش. مهم اینه که احساسات دیگران به من کمکی نمیکنه.
فکر کنم باید برای رهایی از این احساس که توی همه چی مدام خودم رو مقصر میدونم، مثل خانوم خرازیان محکم قدم بردارم، حق به جانب حرف بزنم و از بالا به خیلیها نگاه کنم. فعلا. برای اینکه باور کنم همیشه من مقصر نیستم. چه بسا از دید ناظر بیرونی، در اکثریت مواقع طرف مقابل مقصره.
باید جلو برم چون برای چیزی که میخوام به دست بیارم دانشگاه خوب مهمه.
نمیدونم بشه یا نه، اما خب اگر بخوام روراست باشم، هیچ وقت دلم نمیخواست کارهای راحت بکنم. یک جنگجو درون من بود که مثل جنگجوهای روشنفکری نبود. بلکه جنگجوی برآمده از «..یاران او کوهها را ...» بود. میخوام توی این پنج ماه خسته نشم. فارغ از فکر به نتیجه، فارغ از نتیجههای کوتاهمدت، فارغ از فکر به اینکه لیاقتم بیشتر از خیلی هاست، فارغ از روند فرسایشی ذهن به خاطر اینکه حوصله ندارم خودمو نشون بدم و این استادا هم کشفم نکردن، ادامه بدم. که چون شاید این اولین قدم باشه برای «شدن».
از من بر نمیاد که نتونم به بهترین نحو این موضوع کوچیک رو سپری کنم. از من برنمیاد چون امروز توی یه لحظه تمام کارهایی که باید برای «جهان» انجام بدم، در تقابل با کنکور قرار گرفت و دیدم که کنکور چقدر حقیره! خندهم گرفت از حال بد و دلشورهم. بین این چندهزار نفر که کنکور دارن، خدا به چند نفر اجازه داده به نجات جهان فکر کنن؟
چقدر مضحکه دلشوره وقتی برای امام زمان حرکت میکنی. چقدر مضحکه دلشوره وقتی هست و حقیقت تو رو میدونه. حقیقت واقعیت رو میدونه و حتی اگر صداشو نشنوی، صداتو میشنوه.. لازم نیست حتی لب باز کنی! از چشات میخونه..
خستهم از موندن. چه آبیاری گیاهان دریایی دارغوزآباد قبول شم، چه بیوتک تهران، یا کامپیوتر شریف، میخوام برم. با قدرت. از هیچکس درصدشو نپرسم، به هیچکس نگاه نکنم، فقط فکر کنم به کوههایی که من باید بلندشون کنم، و برم، فقط به خاطر اینکه از موندن خستهم.
کی میتونه منکر بشه که توان رفتنو دارم؟ کی میتونه منکر بشه خدا بهم توان رفتنو داده؟ میخوام امتحان کنم، فارغ از نتیجه، میخوام ببینم میتونم «برم»؟
اصلا با وجود اینهمه کار روی زمین مونده، با وجود اینهمه فریاد توگلومونده، با وجود جهانی که «یمن» داره، جهانی که «بحرین» داره، جهانی که «او» رو نمیبینه، جهانی که سیدمرتضاش برای همیشه رفته پیش خدا، کنکور موضوعیت داره؟ اونم برای کسی که اگر به عهد وفادار میموند، حالا باید کوه جابهجا میکرد...
رفقام میدونن، «یا علی» نقل زبونم نیست. منم مثل همه وقتی موقع تاتی تاتی زمین خوردم، با یا علی بلندم کردن. من از خیلیها عاشقانهتر عاشق علیام. اما «یا علی» نقل زبونم نیست چون خیلی بزرگتر از دهنمه. اما، حالا، فاطمه بنت علی! بگو. اینبار برای بیرون کشیدن از این مرداب، باید خم شی زیر بار «یا علی»، بشکنی، قالب تهی کنی، اما بگی.
یا علی..
بسم الله.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 139