بگو و راحتم کن

ساخت وبلاگ

تو می‌دانی وقتی از کهکشانِ جاریِ در رگ‌هام حرف می‌زنم، چه می‌گویم. تو می‌دانی من کیستم و چیستم و چرا؟! تو در وصولِ «عند ربهم یرزقون» تا آن‌جا رفتی که چرایی‌ام را بدانی. من هنوز نمی‌دانم. هنوز هرلحظه سر به سویی برمی‌گردانم و آشفته‌حالانه، چیزی پیدا نمی‌کنم. و این سرنوشت چشم‌هایی‌ست که وقوع «واقعه» را، هنوز از قلب باور ندارند. 


نمی‌دانم چرا نمی‌یابمت. به راستی تو یافتنی هستی؟ تو حد داری؟ تو را بعدِ فناء فی‌الله می‌شود حصار کشید؟ نه.

اگر اهلی بود و جمعی که بفهمند زبان الکنم را، اگر حتی یک نفر بود که می‌شد با او از چیزهایی که می‌دانی گفت، اگر حتی یک هم‌راه بود که این انفعالِ روی زمین ریخته را، من را، تا جایی از راه روی دوش بکشد، دلم اندازه حالا نمی‌شکست. من و تو بیشتر از هرچیز در تنهایی‌مان مشترکیم. کسی هم نبود مثل من که کسی برایم نیست، که از چشم‌هایمان بخواند. اینهمه ناگفته را تا کجا با خودم بکشم؟ 


درد این انفعال را تو نمی‌فهمی. درد این انفعال را هیچکس در این دنیا نمی‌فهمد، که چون هیچکس مثل من با این هیجانِ از سد گریخته، اینگونه که من از پای نشسته‌ام از پای ننشسته. درد این نشستن را تو نمی‌فهمی. هیچکس نمی‌فهمد. من می‌فهمم و این شبِ تاریکِ همچنان‌ در خسر، و شاید این هق‌هق فروخورده که به اشک‌های ساکت منتهی می‌شوند. «من در هجده سالگی از تو یاد گرفتم چگونه بالشم را خیس کنم». 


چشم‌هام می‌سوزند سیدمرتضا. مثل صورتم که می‌سوخت. از امن خبری بیاور، اطمینانی، عهدی، .. هیچ اصلا! هیچ.. تنها خبری بیاور..


نمی‌دانم با خودم چه کنم. نمی‌دانم این بار کدام راه را بروم که پیش از این نرفته باشم. نمی‌دانم انتهای این شور به فعل نرسیده، کجای راه رگ‌هایم را می‌پاشاند. نمی‌دانم.

فقط می‌دانم اینجایم؛ ترسیده، «پتوبه‌خودپیچیده»، مسکوت، ممهور، تنها، تنها، تنها سیدمرتضا، تنها... 

خسته از خواستن و نتوانستن. خسته از خواستن و خواسته‌نشدن. خسته از پشت پای او دویدن و نرسیدن. خسته از اینهمه زمین خوردن. خسته از بارها در پیله مردن... 


این شور اگر به این بال‌ها می‌رسید، شک نکن پرنده خوبی بودم.. نرسید، نشستم، نگفتم، مردم.. 

زیر بال و پرم را، پادرمیانی کن که بگیرند.. باورت بشود راست می‌گویم؛ بینهایت خسته ‌ام.. این آوازهای نخوانده اگر رستخیز نشوند، می‌کشندم به قعر جهنم. آنجا که عشق خدا نیست، علی نیست، رسول نیست، کوثر نیست، تو نیستی... راحت رهایم نکن در پنجه‌های این درد وحشی. تو می‌توانی که مرا از این نشستن برخیزانی. تو حرف چشم‌های مرا می‌فهمی! تو حال من را می‌دانی... باورت بشود راست می‌گویم؛ اندازه هق‌هق‌های بی‌ملاحظه خسته‌ام... راحت رهایم نکن به این برنخاستن. من را بخواه لطفا! من را بخواه! من را به آن‌ها بخواهان! حق من نیست نتوانم قدم از قدم بردارم! تو می‌دانی چه سماعی درون من برپاست! آنقدر که می‌توانم بی‌سر هم بدوم.. 


خسته‌ام از بیراهه. راه کجاست؟ تلاشی بندبند وجودم چرا راه به جایی نمی‌برد؟ من کی‌ام؟ اینجا کجاست؟ اندکی به «واقعه» بیشتر نمانده... من چرا هنوز اینجایم؟! آه که با اینهمه راه نرفته، چقدر خسته‌ام..

کمکم‌ کن به برخاستن! به نمردن. به نَنشستن. بخواه که بخواهندم. خاطرت خواستنی‌ست.. صدایت شنیده می‌شود.. یک این بار برای پروانه در پیله مچاله‌ای، کمک بخواه...

می‌خواهم تا ته این راه را یک‌نفس بدوم. که چون من خسته‌تر از هرکسی‌ام در این عالم، از ماندن.. می‌خواهم تا ته این راه را یک‌نفس پرواز کنم. که چون من آشفته‌تر از هرکسی‌ام در این عالم، از پر باز نکردن.. می‌خواهم چشم باز کنم ببینم این درد به جاهای خوب رسیده! می‌خواهم بار بعد چشم‌هایم در چهره مادرت باز شود! می‌خواهم تا ته این راه را یک‌نفس بدوم.. بیش از حد مانده‌ام. مادرم نگران شده... 

بعد اینهمه خواستن و نتوانستن، تو بخواه این بار واقعا بلند شوم.. تو بخواه.. تو خاطرت خواستنی‌ست.. صدایت شنیدنی‌ست... تو بخواه این بار تا انتهای راه بدوم..

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26