انگار در تو فرو رفتهام. در تو حل شدهام. در تو عدم شدهام و من را چه کار با کسی که فکر میکند تو به قدر کافی برای حلال بودن بزرگ نیستی. آنقدر در تو گم شدهام که وقتی گلویم به کلمات مرتعش میشوند و صدای تو از حلقم بیرون نمیآید، با خودم به بحران میخورم. از خودم عصبانی میشوم. از خودم میگریزم و نمیشود..
با تمام آنچه این دو سال، من را از عرش با همان پسگردنی سخت پایین انداخت، هنوز از من دور نیستی؛ دستنیافتنی نیستی. دستم را دراز کردم و در آن تاریکی وحشتافزا دستم را گرفتی. من پیِ هیچ دست دراز کرده بودم عزیز! اما تو...
آه سیدمرتضای این قرنِ تنهایی! مگر تو باز برایم بنویسی امام چه بود و پیغمبر یعنی چه! مگر تو باز برایم بگویی چیزی نمانده این تمدن از درون ریشهکن شود، «و لو کره المشرکون»! من حرفهای تو را باور میکنم... مگر تو باز برایِ منی که اینجای مأیوس زندگی ایستاده، بگویی سرنوشت محتوم نظام نهیلیسمی چیست! بگویی، که وقتی پایههای پوشالی این تبختر لرزید، وقتی کرمها از سیب سیاه بیرون ریختند، وقتی با آخرین بمب خودساخته، این تمدن انسانفروشِ حیوانساز نابود شد، همگان را تعجب بردارد و من را، که از تو آیه آیه وحی خدا شنیدهام، آرامش اطمینان. بین این خودباختگان که هنوز، برای اثبات روشنفکری، «راسل» زیر بغل میزنند و برایم از معنای «ابر قدرت» میگویند، تو بیا رسول واقعی این آشفتگی باش، بگو که دروغ است، بگو که این توهم حق نیست که با ماست، بیا بگو که حق هست و تو حق را دیدی! من که میدانم حق هست... بیا این جماعت بفهمان من آدم له شدن بین چرخدندههای انقلاب صنعتی نیستم.. بیا بگویشان ابایی ندارم تف بیندازم توی صورت آن تفکر پوچ و تمدنشان را بین مشتهایم مچاله کنم.. بیا بگو این حرفها اوجگیری متوهمی نیست که از سر ضعف فریاد میکشد. بیا بگو که من راست میگویم... بیا بگو ابرقدرت یعنی ما! بیا بگو که حتی جهان چقدر کوچکتر از آن است برای مسخر اراده ما شدن.. تو تنها میفهمی که این حرفها فقط شور نیست! تو تنها میفهمی که سنگهای با اراده، به بمبهای ترسو غالبند. تو تنها میفهمی در من چه جهاااانیست، آه سیدمرتضا، در من چه جهانیست.. بیا باز، این بار در سوره برای من بنویس. برای دختر خسرانزدهای در آستانه هجده سالگی، که این شبها باید خوابت را ببیند.. بیا باز، این بار برای من بنویس. من به تو میگویم چشم. تو به شعرهای شاملو بگو «معر». نامردم اگر دم بزنم. فقط بیا و برایم بنویس آنجای زمان که چرخش کائنات در عاشورا توقف کرد، حسین در گوش سدرة المنتهای صدر تو چه نجوا کرد؟ سیدمرتضا! بیا تکرارش کن زیر گوش بیدارترین رؤیاهایم، مگر بتوانم از خودم بگریزم.. مگر بتوانم تا نهایت این جهان پوچ بی او را، یکشبه بدوم و صبح فردا به کربلا برسم. آنجا که تو منتظرم ایستادهای. جهان منتظرم ایستاده. همآنجا که موسم اثبات عهد است و همین هفتاسمان کوچک، باید نظارهگر مشتهای ما باشد که بشر را چگونه آزاد میکنند. سیدمرتضا! جز تو چه کسی میفهمد که من راست میگویم؟ که اینها عقدهگشایی از سر ضعف نیست! «معر» نیست. «قصه» نیست.. های سیدمرتضی، بیا می به حلق تشنهام بریز.. کم مانده از خفگی فریادهای بیثمر بمیرم..
یا لااقل بیا با هم فریاد بزنیم.. حتی با همان گلودرد روزهای آخرت..
+ ...
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 165