من هیچوقت عضو خانواده سمپاد نبودهام. این روزها که حرف از سمپاد زیاد شده و چون خبرها را پیگیری نکردهام و فرصت ریشهیابی هشتگهای توییتر را ندارم، نمیدانم علت این حرفهای حول سمپاد چیست، اما تصمیم گرفتم این یادداشت را بنویسم.
سال پنجم دبستان به عنوان زرنگترین شاگرد مدرسه امتحان تیزهوشان دادم. آن سال، آخرین سالِ دو مرحلهای بودنِ آزمون تیزهوشان بود. مرحله اول را قبول شدم، بدون حتی یک تست یا دانستن چیزی بیشتر از آنچه توی آن کتابهای مضحک نوشته بود یا بدون یک کلاس. مرحله دوم جزء ضخایر شدم. بدون حتی یک تست یا دانستن چیزی بیشتر از آنچه توی آن کتابهای مضحک نوشته بود یا بدون یک کلاس. مامان من دبیر ادبیات است، پدرم ارتشی، که توی فارابی هم علومسیاسی درس میداد. از بچگی وسط کتابها بزرگ شده بودم و به من فهمانده بودند «خیلی باهوشم». به جای عروسک بازی کتاب خوانده بودم و به جای دکور و ویترین و ظرف نقره کتابخانه دیده بودم و به خاطر خواندنِ بعضی کتابها دچار بلوغ زودرس شده بودم حتی. و مرحله دوم آزمون تیزهوشان را قبول نشدم.
بماند که بعد از آن چقدر سرکوب شدم و چقدر از دست رفتم؛ فکر میکردم آنهایی که قبول شدهاند حتما چه کسانی بودهاند و من با اینهمه «شاگرد زرنگ» بودن، با اینهمه «باهوش» بودن، نتوانسته بودم جای آنها باشم. نتوانسته بودم روی یکی از آن صندلیها بنشینم. گذشت و من راهنمایی را در مدرسه خوبی خواندم. شاید یازده سالم هم نبود که کتابهای استیون هاوکینگ را خواندم. دیوانهوار و عاشقانه فیزیک را دوست داشتم. با آن اینترنت دیالآپ پتپتکنان میرفتم راجع به جهانهای موازی سرچ میکردم. راجع به نظریه ریسمان، شتابدهندههای هادرونی، سفر در زمان، نسبیت، و جهانِ خودم را در آن معادلات ریاضی میدیدم که حتی یک خطش را هم نمیفهمیدم. تمام دوران راهنمایی تقریبا مطمئن بودم که میخواهم توی شریف فیزیک بخوانم. تمام مدرسه میدانستند و من توی آن مدرسه هم همان «شاگرد زرنگِ باهوش» بودم. همان کسی که ریاضیش خوب بود، علومش خوب بود، و آن زمانی که «مبتکران» ته انتشارات بود، ریاضی مبتکران کار میکرد! اما تیزهوشان قبول نشده بود. رفته بود امتحانی را داده بود که فکر میکرد قبول شدن در آن حقش است، اما قبول نشده بود. چون هیچ کتابی نداشت، هیچ کلاسی نرفته بود، و شاید پدر و مادرش آن زمان اصلا نمیدانستند تیزهوشان قبول شدن انقدر «الکی» نیست. و حالا در یک مدرسه معمولی نسبتا خوب درس میخواند. طبق معمول سر کلاس نمیرفت چون مدام داشت روی پروژههای خوارزمی کار میکرد، بدون هیچ راهنمایی. دوست داشت مثل آن بچهها موشک آبی درست کند اما نمیتوانست. بین تمام اینها، مدام مینوشت. از همه چیز مینوشت. نمایشنامه و داستان و شعر و تئاتر کار میکرد. نوشتهها و پروژههاش برنده میشدند، اما جلوی اسم «استاد راهنما» در صفحه مشخصات پژوهشهاش همیشه خالی بود. موشک آبی هم نتوانست درست کند. سؤالهایی که نمیتوانست حل کند را معلمش هم نمیتوانست حل کند. تنها بود.
سوم راهنمایی و یک امتحان تیزهوشان دیگر. باز بدون هیچ کلاسی، با یکیدوتا کتاب، خودم و خودم. خواندم و امتیازم رسید و اولویت اولم را قبول شدم؛ یک مدرسه نمونه. تیزهوشان اولویت سوم بود و من اولویت اول را قبول شده بودم.
تابستان باید میرفتیم مدرسه و من ناراحت نبودم. فکر میکردم فرق دارم. فکر میکردم چقدر خوب که تابستان هم مدرسهام و مامان وقتی دعوت داریم میتواند بگوید «فاطمه امروز مدرسه داره. نمیتونیم بیایم».
تابستان ریاضیم عالی بود. کلاس روی دست من میچرخید. مدیر مدرسهام بیاغراق عاشقم شده بود و انقدر عقیدهاش نسبت به «نابغه» بودنم را نشان میداد که تمام مدرسه فهمیده بودند و اوایل دوستم نداشتند. مدیری که خودش دکترای روانشناسی یو تی داشت و من به او معتقد شده بودم. ذوق داشتم که «فیزیک» میخوانیم. ذره ذره وجودم درد میکشید و من درمییافتم یک فهم جدید در سلولهای بدنم در حال تولد است. تابستان کلاس کامپیوتر داشتیم و برای من مضحک بود! چون «خودم» برنامهنویسی یاد گرفته بودم. گذشت. آخرهای سال اول بود و وقت انتخاب رشته. من دیگر آن بچه تخس «شیطنتآمیز» نبودم که مدیرم میگفت «اگه قبلا یه نمونه شبیه تو نداشتم، نمیدونستم چطور باید باهات برخورد کنم». آرام گرفته بودم. سر در «جیب» مراقبت میبردم و فکر میکردم.
آن معلم فیزیک، بی ذرهای شعور در برخورد با کسی مثل من، تمام ذوقم را خواباند. سر کلاس ریاضی حواسم پرت میشد. انتهای کلاس نشستم؛ تمامِ مدت خواب. آخرهای سال اول شد و وقت انتخاب رشته. ریاضی آن چیزی که فکرش را میکردم نبود. (واقعا نبود؟). شروع کردم به جنگیدن برای انسانی رفتن. نشد. سال دوم را نشستم ریاضی. سال سوم را. حالا را.
تمام مدت برای کنجکاویهایم تحقیر میشدم. نمیتوانستم سؤال بپرسم چون معلمم جوابی برای سؤالم نداشت. نمیتوانستم فکر کنم. اجازه نمیدادند فکر کنم. قفل بودم. خسته بودم. انگار شصت نفر آدم هر روز توی مدرسه کتکم میزدند. گریه داشتم. تنها بودم.
...و میرفتیم نمایشگاه مهندسی بچههای سمپاد را میدیدیم. معلمها مثل رفیق کنار بچهها بودند و آن چیزهای جالب را بچهها ساخته بودند! بله. خود بچهها! هزار بار از آن موشک آبی که من آرزوی ساختنش را داشتم و نتوانستم، بهتر. مدرسهشان آزمایشگاه داشت و آنها فیزیک را میدیدند. شیمی را میدیدند. ما فقط میخواندیم سییواساُچهار آبیست، آنها میدیدند. ما باید روی تخته پرتوهای نور را با گچ میدیدیم و برای اینکه یادمان بماند به دستور معلم بی ذرهای خطا در نقاشی(!) توی ورق آچار میکشیدیم، آنها میدیدند. ما فقط میخواندیم، آنها میخواندند و میدیدند و لمس میکردند. از من بیشتر برنامهنویسی بلد بودند، پروژههای آنها بود که برنده میشد، استادهای آنها شبانهروز با بچهها در ارتباط بودند که سؤالی گوشه ذهنشان نمانده باشد، آنها المپیادی بودند! از سال اول فیزیک هالیدی میخواندند، و این تازه منبع آسانشان بود! بچههای «معمولی»شان مبتکران کار میکردند، بچههای «معمولی»شان خوارزمی اول و دوم میشدند، و من افتاده بودم یک گوشه تاریک دنیا، تنهای تنهای تنها. یک ذهن پر از سؤال داشتم که کسی جوابشان را نمیدانست، دیوانهوار میخواندم و چیزی عایدم نمیشد، پاسخ کنجکاویهایم «ساکت!» بود، و من از یک جایی به بعد نشستم آخر کلاس و خوابیدم. هیچکس آنجا به من یاد نداد چطور موشک آبی بسازم، سازه ماکارونیهای مدرسهمان همیشه به تیزهوشانیها میباخت، هیچکس آنجا نبود که پذیرای کنشهای نامتعارفم باشد. من مردم، من هدر رفتم، من سمپادی نبودم.
آنها از من «بهتر» بودند. آنها «درجه یک» بودند، ما «درجه دو». معلمهای خوب را اول میفرستادند برای آنها، و ته ماندهاش برای ما بود. شاید من به اندازه کافی باهوش نبودم. شاید من خنگ هستم حتی! شاید آنها «یک چیز دیگر» بودند. نه که برای پدر و مادرشان مهم بوده باشد که تیزهوشان بخوانند؛ نه که آنها کلاس رفته باشند و من نرفته باشم. نه که آنها راهنما داشته باشند و من نداشته باشم؛ نه؛ آنها سمپادی بودند. ضریب هوشیشان از من بیشتر است حتی اگر نباشد! آنها نخبهاند. معلمهای خوب سهم آنهاست.
امسال تابستان، وقتی کولههای پرِ بچههای نجوم را میدیدم که داشتند میرفتند «رصد»، غمگین شدم و حسرت خوردم. یادم نیست آن روز ما معاصر داشتیم یا نظم یا شاهنامه، اما حسرت خوردم. یادم افتاد به تلاشهای بیثمرم برای «نجوم» قبول شدن. من باید پلهها را میرفتم بالا، مینشستم آن گوشهترین میز کلاس و فکر میکردم به ستارههایی که شبهای کودکی در آسمان قم، عاشقانه به رصدشان مینشستم، و آنها میرفتند «رصد» واقعی. میرفتند و من نگاهشان میکردم.
زمزمههایی هست برای از بین بردن سمپاد، که به شدت با آن مخالفم. میگویند سمپاد فاشیست تربیت میکند، از نوع همان فاشیستهایی که توی بیوی اینستاگرامشان طوری مینویسند «سمپادی»، که غرور ازش میچکد. میگویند سمپاد تبعیض قائل میشود، میگویند این نخبهپروریها از همان اول هم غلط بود، میگویند بیشتر این المپیادیهای سمپادی میروند آنور آب و به هیچشان هم نیست که با سرمایههای این مملکت قد کشیدهاند؛ من اما میگویم اینها تقصیر بچهها نیست. سمپاد بوده، هست، و باید در آینده هم باشد. میگویم همین نخبهها برای ورود به دانشگاه با مدالشان کلی تحقیر میشوند، میگویم شما سمپاد دارید اما بعدِ دبیرستان نخبههایتان را رها میکنید، میگویم اتهامی اگر هست به سمت شماست، تبعیضی اگر هست تقصیر شماست که میخورید و خرج مدرسههای دیگر نمیکنید. میگویم نخبهها سرمایهاند، سازندهاند، مهماند، تقصیر شماست اگر یادشان نمیدهید هرچه هستند باید دینشان را ادا کنند. من میگویم سمپاد باید بماند، من میگویم بچهها هیچ تقصیری ندارند.
من با این کمترین امکانات، نتوانستم «بچه المپیاد نجوم» باشم؛ فقط توانستم المپیادی باشم. توی راهپیمایی پارسال، بنیاد نخبگان را به فاطمه نشان دادم : «ئه! بنیادمون!». و خندیدم. باورم نمیشد همین المپیاد را هم قبول شوم وقتی کسانی بودند که از مدتها پیش برای المپیاد تلاش میکردند، اما شد. حالا گذشته و من هنوز حتی نرفتهام مدالی را بگیرم که به قول مهدی حسینی، از توی کیسه زباله در میآورند و میدهند دستت. امیدوارم رتبهام به آن رشته و دانشگاهی که میخواهم برسد، که مجبور نشوم دوباره با رئیس کمیته مواجه شوم. حالا چند ماه از آن تابستان گذشته و من نخبهام. امسال اگر بروم راهپیمایی میتوانم آن بنیاد لعنتی را نشان بدهم و اینبار واقعا بگویم «ئه! بنیادمون!». من یک نخبهام که پدرش هنوز پنجماهکمترماندهبهکنکور، میخواهد راضیش کند کنکور تجربی بنویسد، رشتهاش ریاضیست و برنز المپیاد ادبی دارد. هنوز از دیدن عکسهای ناسا یک شور خوابیده در او موج میزند، هنوز از حل یک مسئله سخت رگهاش میتپند، و تمام سه سال دبیرستان را برای انسانی خواندن با پدرش جنگیده و موفق نشده. من یک نخبهام، نظریه سیاسی دارم برای خودم، بیشتر از فیزیک فلسفه و روانشناسی خواندهام، طرح مدیریتی ریختهام برای اداره یک حکومت، به چگونگی تشکیل یک تمدن فکر میکنم، شبها پر از انقلابم و رؤیایم اسلامی کردن علوم انسانیست. من یک نخبهام با یک سرنوشت نامشخص، با استعداد خوابیده، با تفهای تحقیر معلمها روی صورتم، با این لکه ننگ که سمپادی نبودم تا شاید آن روز من هم میتوانستم بروم «رصد». این روزها در اضطراب کنکورم و هنوز نتوانستهام ذهن سرکشم را در قالب بیرحم کنکور بگنجانم. من نخبهام. به چیزهایی فکر میکنم که دیگران نمیکنند. حرفهایم برای همکلاسیهام خستهکنندهست، همچنان کسی برای فهمیدنِ من نیست. تا صبح بیدارم چون تستهای فیزیکم مانده، شیمیم مانده، به غایت خستهام. من یک نخبهام با سرنوشت نامشخص. آن سیصد و شصت نفر که امسال تابستان با آنها توی یک سلف غذا خوردم و کنارشان توی یک ساختمان نفس کشیدم و با آنها به زور رفتم مرقد امام برای تجدید میثاق قلابی هم نخبهاند. نخبههایی اکثرا با سرنوشت نامشخص، که احتمالا به محض توانستن ایران را ترک میکنند. من سمپادی نبودم، آنها اکثرشان بودند. ما نخبهایم، اسممان نخبه است، اما فقط اسممان. این فاشیستی که میگویند سمپاد تربیت کرده، دو روز دیگر وقتی دو تا دست رد برای تأمین بودجه پژوهشهاش به سینهاش بخورد، فرو میریزد. کسی که بتواند قطعا ایران نمیماند و کسی که نتواند لای چرخدندههای «نخبهپروری» ناقصالخلقه این حضرات له میشود. ما فقط تا یک جایی «نخبهپروریم». بعد از آن یک اسمیم. یک اسم فراموش شده، با یک ظرفیت بزرگ تلف شده. با یک استعداد مرده.
ما که میرویم راهپیمایی، و بودجههای پژوهشهامان را «مرحوم» قبلا نوش جان کرده و دختر صفدر به عنوان حق اوقات فراغت چشیده. ما که هنوز به این انقلاب وفاداریم و منتی هم نیست! که از درون منقلبیم و جز به این دریا، به جای دیگری نمیریزیم.. ما، مایی که باید کنکور بدهیم و معاف از کنکورهامان هم به زحمت و با تحقیر بروند دانشگاه.
سمپاد بوده، هست و باید بماند هم. اما باقی بچهها هم آدمند. باهوشند. شاید حتی از سمپادیها هم باهوشتر. تبعیض را با نابودی سمپاد نباید برداشت، با تجهیز باقی مدارس باید از بین برد. از ما که گذشت، به امید آنکه کسی بعدها مثل من، با عشق و شور نیاید و مرده و خسته و دلزده و تلفشده برود.
اینجاست که همیشه به همه میگویم،
بنویسید نخبه، بخوانید نخاله.
+ فکر کنم این را باید مینوشتم.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 171