هیچ در هیچم.

ساخت وبلاگ

1.


به این فکر می‌کنم که وقتِ مرورِ خاطرات پس کِی است؟ اینهمه خاطره می‌سازیم، اینهمه خاطره می‌نویسیم، اینهمه فایل‌های روزهای شانزده سالگی‌مان را کنار می‌گذاریم، اینهمه تاریخ به تاریخ پوشه‌های پی سی را مرتب می‌کنیم که ما در هفده سالگی این آهنگ‌ها را دوست داشته‌ایم، این فیلم‌ها را دیده‌ایم، این پروژه‌ها را انجام داده‌ایم؛ پوشه المپیاد نجومِ سال دوم هنوز پر است از آن منابع انگلیسی که عزای ترجمه‌اش را گرفته بودیم، پوشه المپیاد نجوم پاک نشده تا حالا وقتی که ما هیچ‌وقت المپیاد نجوم قبول نشده‌ایم و هیچ وقت دیگری هم نمی‌خواهیم المپیاد نجوم شرکت کنیم، عکس‌های دوره المپیاد تابستان هنوز توی پوشه المپیاد مانده در حالی که ما هیچ وقت دوست نداریم آن روزهای زهرماری را مرور کنیم، شماره کسی در گوشی ما هست که هیچ وقت نمی‌توانیم به او زنگ بزنیم و صدایش را بشنویم، ما سوم دبیرستان اینساید اوت و کیک و بیگ فیش و دِ جاج و دیس مینز وار و لوسی و دِ شاینینگ دیده‌ایم، محمد رسول الله و طعم شیرین خیال و رخ دیوانه دیده‌ایم، سامی یوسف و علیرضا قربانی گوش داده‌ایم و ماست پلید گوشی‌مان اینسترومنتالِ عشقِ آمدِ حجت اشرف‌زاده و بی بی بی‌حرمِ حامد زمانی و مون‌لایت ممرایزِ فریبرز لاچینی و هیر آی ویتِ دال و آن صدای ضبط‌شده بی کیفیت جهاد است که می‌خواند «اماه انی راحل...». ما که آرشیو بلاگمان پر است، دفترهایمان پر است، رد اشک‌هایمان روی نوشته‌هایمان پیداست، ما که معلوم است با چه چیزی خندیده‌ایم، با چه چیزی گریه کرده‌ایم، با چه کسانی روزهای بدمان را تقسیم کرده‌ایم، با چه کسانی خندیده‌ایم، ما که دوربین‌هایمان تاریخ گرفته‌شدن عکس را ثبت می‌کنند، با روز و ساعت و دقیقه، ما که توییترمان پرِ گزارش‌های لحظه به لحظه است، بلاگمان شرح تفصیل حالِ روزهایمان است و در جهانمان همه چیز ثبت می‌شود، همه چیز به خاطر سپرده می‌شود، همه چیز پرونده می‌شود، آرشیو می‌شود، حتی معلوم است چه چیزی را بیشتر گوش داده‌ای، چه چیزی را بیشتر دیده‌ای، و توی یادداشت‌های گوشی‌ت نوشته‌ای اسم آن ادکلن را که از آن خانوم توی اتوبوس پرسیده‌ای، وقتی که تابستان از دانشگاه برمیگشتی و دوست داشته‌ای تف بکنی به زمین و زمان و آن عطر تو را برده به روزهای دور. به «در حجمی از بی‌انتظاری» سیمین. به روزهای خوب. به قم. به هندوانه بعدازظهری زیر درخت انجیر، بین صدای جیغ مهدی و صدای کودکانه خودت. ما، ما که محرم مشکی پوشیده‌ایم، محرم نود و پنج شبِ تاسوعا توی تب سوخته‌ایم و بین هذیان گریه کرده‌ایم، ما که اربعین زیر باران گلی شده‌ایم، ما که موسیقی سبزها را گوش داده‌ایم، اصلا خودمان زیر لب تکرار کرده‌ایم «گفتنی‌ها کم نیست»، و دانسته‌ایم گفتنی‌های ما هم کم نیست حتی اگر سبز نباشیم و از پسِ پرده اضطراب فهمیده‌ایم قهرمان‌های ما واقعی‌ترند و شاید اصلا تنها قهرمان‌های ما واقعی باشند! ما که زیر هر نوشته‌مان آن بیت را حک کرده‌ایم که «از ظن خویش هرکس از ما فسانه‌ها گفت/...» و مصرع بعد را دیدیم و چشیدیم و اندازه بی‌زبانی نای توی خودمان ریختیم و خفه شدیم و مردیم. ما؛ مایی که سرچ‌های گوگلمان ثبت می‌شود، توییت‌هایمان سند می‌شود، هشتگ‌هایمان ماندنی می‌شود، حرف‌هایمان تاریخ می‌شود. ما، ما چقدر کوچکیم! چقدر اینجامانده‌ایم! چقدر با خودمان غریبه‌ایم! چقدر تنهاییم! چقدر از تمام این خاطرات دوریم! ما، ما آدم‌های منقضی، ما آدم‌های دراینجامانده، محبوس، گیر. ما که در تاریخمان نقطه مبهمی نیست، ما که نسخه‌های کتاب‌هایمان گم نمی‌شود، کمیاب نمی‌شود، سوزانده نمی‌شود. ما که به آنی حرف‌های سیاسی‌مان را شیر می‌کنیم، نقد می‌کنیم، اظهارنظر می‌کنیم، ما آدم‌هایِ بعدِ انقلابِ صنعتی، آدم‌های بعد از استیو جابز، بعد از کامپیوتر، ما آدم‌های سفارشِ آنی غذا، آدم‌های سفارش اینترنتی ادکلن! ادکلن که توی توضیحاتش نوشته اولش بوی دارچین می‌دهد و آخرش بوی بابونه، با عطر ابتداییِ گل‌های رز دشت‌های هلند و میانیِ سینامالدهید و پایانیِ میخک. ما آدم‌های کوچکِ جامانده. ما آدم‌های دردنیامانده. ما آدم‌هایِ دردنیا به هرز مانده. ما.




2.


دوباره شروع کرده‌ام به شمارش. امروز روز هفتمِ هجده سالگی بود. از حالا شروع کرده‌ام به شمردن که آشنایی‌زدایی شود. که آن ماه‌های آخر وقتی یکی دو تا انگشت به شمارشِ ماه‌های باقی مانده باز می‌شوند، قلبم نریزد. که بدانم آن ماه‌های گذشته را شمرده‌ام. گذرانده‌ام. توی خواب و خیال، یا واقعیت. در جنگِ شرافت، یا لم‌داده روی راحتی‌های پذیرایی. گذرانده‌ام.





3.


حرف‌هایم را فراموش می‌کنم. انقدر حرف‌های مهم دارم که لال شده‌ام. انقدر کارهای مهم دارم که لمس شده‌ام. جنگ‌های زندگی موهبت‌های الهی‌اند. موهبت‌هایی که انسانِ خور و خواب را وادار می‌کنند برخیزد، اوایل لنگان لنگان، مست، با یک پیک(!) شراب در دست. کمی بعد، هوشیار، روی پا، به خود آمده، و بعد از آن، دوان دوان.

رنج‌های من کجایند؟ من این رنج‌های آبکی را نمی‌خواهم.





4.


کسی جز خدا پتانسیل انگیزه شدن را ندارد. من هم روزهایی روبروی آینه ایستاده‌ام، دست‌های ناتوانم را مشت کرده‌ام، بین گریه و تاریِ دید به آن توهمِ تویِ آیینه گفته‌ام «تو می‌توانی». و توانسته‌ام. اما این روزها تمام می‌شوند، آدمی می‌ماند و واقعیت. آدمی می‌ماند و حیات. آدمی می‌ماند تنهای تنهای تنها، وقتی که دوست دارد آن روانشناس احمق را وقتی که می‌گوید «این حرف‌ها شعار نیست» بزند. قله‌ها - فتح‌شده یا نشده -  به کناری افتاده، هدف‌ها به پوچی رسیده، آن‌جایی که انسان می‎‌فهمد توی بیزینس‌های فوق موفق جا نمی‌گیرد. آن‌جا کسی که باقی مانده، خداست. خدا. خدا.





5.


من التقاطی‌ام.






6.


امام هم تکفیر شد. آن روزها هم مثلِ حالا احمق‌هایی بودند که دین را برای گوشه محراب می‌خواستند. زمان می‌گذرد، انسان می‌ماند و حماقت‌هاش.





7.


من دلتنگِ به جدّ امامم. نه که این روزها، همیشه. هر روز. مثل هر روزی که دلتنگِ استاد صفایی‌حائری‌ام. مثلِ هر روزی که دلتنگِ سیدمرتضام.





8.


گفته بودم از ماندن بسیار خسته‌ام؟ زمانش حالاست. من آیا مردِ رفتن هستم؟






9.


گریه‌هایی کرده‌ام این روزها با آن شدت، که من که آثار گریه زود از چهره‌ام محو می‌شود، صبح با چشم‌های پف‌کرده رفته‌ام سر کلاس گسسته. گریه‌هایی کرده‌ام این روزها که بعدشان سنگینی بوده. گریه‌هایی کرده‌ام که درد داشته. که مرهم نبوده. اینجا روزهای انتهایی این تاریخِ بی‌اوست. جایی که حتی قوانین طبیعی گریه هم نقض می‌شوند.

تو بیایی آسمان به زمین می‌رسد.





10.


اگر می‌توانستم چیزی را از خودم بردارم، آن «نسیان» بود. که فراموش نکنم روزهایی را که شب توی رختخوابم خوابیده بودم و رگ‌هام درحالِ از هم پاشیدن بود. که فراموش نکنم تو را. که فراموش نکنم باطل نیستم. که فراموش نکنم تو هستی. تو می‌بینی. تو فاتحی. ناصری. آن زمانی که حتی قلبِ رسولت به هم فشرده شده، آن زمان که حتی رسولت به اضطراب افتاده، آن زمان که هیچکس باورش نمی‌شود. تو هستی حتی با قلت عددهامان. تو هستی و درست وقتی در محاسباتمان نمی‌گنجد، او می‌آید. او می‌آید و من حرف‌ها از زمان آمدنش با چمران و سیدمرتضا دارم. باید بگویم آن عشقی که در قلبم به ودیعه گذاشتند، ظهور کرد. باید بگویم بال‌هایم باز شد و باید بگویم آسمان چگونه بود. وقتی شور درون قلب‌هایمان که نسل به نسل به ما رسیده بود، توانست راه بشکافد و از میان سینه‌هامان بیرون بزند. باید بگویم؛ اینبار به جای طعم تلخِ بغض‌های فروخورده، از شوری اشک‌هایمان بگویم. شوری اشک‌، در دهان‌های باز از فریاد.






+ خوشحالم که اینجا را، آدم‌های زیادی نمی‌خوانند. که چون طعنه را باید پهلو به پهلو زد.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13