من وایساده بودم توی یه دالان، داشتم از دلشوره میمردم. شبیه حیاط بود اما انگار زیر حیاط بود. یه درم باز میشد به یه اتاق بزرررگ، شب بود، هوائم خیلی سرد. تو اون اتاقه یه عالمه مرد نشسته بودن دور یه سفره خیلی طویل، شام میخوردن. هی یکم درو باز میکردم ببینمشون، چندتاشون منو دیدن! منم درو همینجوری باز گذاشتم رفتم یه گوشه. دو دیقه نگذشته بود که تو اومدی. سلام علیک کردی گفتی برو انورتر وایسا، بعد درو بستی. هی میخواستم بگم اینا منو دیدن. زبونم بند اومده بود! داشتم سکته میکردم. یهو یه خانومی اومد به من خندید نشست لب پلهها. نگاش کردم، ماتم برد! گفتم شما مامانجونش هستید؟ گفت آره! اما عین عین مامان جون خودم بود. نتونستم خودمو کنترل کنم، خودمو انداختم رو دستاش گریه کردم. گفت حرفتونو بزنید دیگه!
بعد بیدار شدم..
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 141