از بدترین مصیبتهای دنیوی اثبات این است به عدهای نافهم، که «منتقد خاتمی و رفسنجانی میتواند احمدینژادی نباشد»!
*
میدانم وظیفه امسالم چیست. میدانم امسال باید ساکت بنشینم، باید بیخیالِ بحث بشوم، باید آرام بگیرم؛ میدانم.
حالا که اولین یادداشت را برایت مینویسم، کمتر از یک هفته است که جدیتر از گذشته درس خواندهام. منِ ناآرامِ «شیطنتآمیز» را، عشقت، تا به حال دو روز، هشت ساعت پایِ کتاب و درس نشانده. منِ فراریِ منقلب را. منِ خسته را!
راست آنکه تو بهتر میدانی این درسها جبر زندگی من هستند. هیچگاه دلم با ریاضی صاف نمیشود، هیچگاه محاسبه مقاومت مدار را به مطالعه کتابهای کتابخانه ترجیح نخواهم داد، هیچگاه ریاضیات جای فلسفه را در دلم نمیگیرند و تو میتوانی مطمئن باشی از عمق وجود از شیمی متنفرم. اما میخوانم! میخوانم چون «مجبورم». اما عشقِ تو آن است که حتی در «جبر» هم شیرینی میگذارد.
عزیز! من عهد زیاد شکستهام. زیادتر از زیاد، و تو از همه به آنها آگاهتری. نمیدانم این که سستپیمانیام را طاقت آوردهای از سر ناچاری بوده یا دوستم داشتهای یا اصلا طاقت نیاوردهای از بارت افتادهام و خودم نمیدانم! علی ای حال، گمانِ خودم به دومی نزدیکتر است. گمان که نه... امید.. آدمی به امید زندهست و تو «واقعی»ترین امید تمام قرون بشری، تو برای امید واجبی، تو حقیقت محضی. تو علتی؛ تو هیچگاه در ظرف معلولیت نمیگنجی. اما اگر دوام آوردهای این عهدشکنیها را... باید با تو بگویم من هنوز خستهام. از خودم خستهام، از این دنیایِ بی تو خستهام، اما از همه بیشتر از خستگی خستهام.
عزیز! در جهانِ میان من و تو، در جهانِ نگنجیدن، نه برند دانشگاه مهم است، نه درصدِ شیمی کنکور. تو مهمی و انسان، انسانی که خواهی نخواهی، گیرِ «عدل» است و «لیس للانسان الا ما سعی».
عزیز! این سه ماه و بیست و نه روز باقیمانده را فرصتِ تلاش میبینم. تلاش، به عشقِ تو و برایِ تو. گرچه فراموش میکنم، گرچه باز غلبه مزاجم سمتِ خستگیِ این تنِ نحیف را میگیرد، گرچه من هیچگاه آن بچه درسخوانِ میز اول نبودهام، اما حکایت این بار فرق میکند.
دل من هیچگاه با ریاضی صاف نمیشود. اما امروز به این کتاب به چشمِ یک «جهاد» نگاه کردم. عزیزِ جانِ من! با آنها که به اصالتِ انسانِ تنها معتقدند، چگونه از تو بگویم؟ امروز باورم شد رؤیاهایِ شیرینم را باید برای خودم نگه دارم! عشقم به تو را باید برای خودم نگه دارم. اما میدانم وقتی بیایی، میتوانم حقیقتت را نشانِ تمام بشریت بدهم، نشانشان بدهم که وجود داری. هستی. قطعا هستی. قطعا هستی و من برای تو بیدار میمانم. برای تو این درسهای نادوستداشتنی را میخوانم. برای تو این هستِ «شیطنتآمیز» لجباز را هشت ساعت پای میز مینشانم.
من عهد زیاد شکستهام؛ تو میدانی. پس این بار عهدی نمیبندم. این بار میگذارم این عهد ناگفته توی دلم بماند؛ بعد از تحققش، شاید تو آمدی، دست توی آب گذاشتیم، عهد بستیم...
تو فلسفه نداری! هیچ خوش ندارم انگیزههایم را برای آنها که نمیفهمندت بگویم. اما میخواهم اثبات کنم عشقِ تو، عشقِ نپوسیده تو، عشق ناکلیسایی تو، با هرچه مذهب و مکتب است غیر خودت، فرق میکند. حالا، «نمره این امتحان صفر یا بیست»، من برایِ تو بیدار میمانم، برای تو این درسهای نادوستداشتنی را میخوانم؛ برای تو که حقیقت داری! برای تو که هستی!
عزیز! عهد ناگفته این بار را اگر شکستم، نتیجه میشود مرد عمل نیستم. قول میدهم خودم هست و نیستم را جمع کنم و «شبانه» از کنارت بروم.
بگذریم! تا به حال به هرچه از خودم چنگ زدم، نتوانستم. این بار به تو چنگ میزنم! برای در راه بودن به سمت خودت دست دراز میکنم. عزیز! از تو با خودت میگویم! اینجا کسی حرف من را نمیفهمد.. «من را به جبر هم که شده سر به راه کن»!
یا ایها العزیز.. مسنا و اهلنا الضر...
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 143