دمِ وقتِ رؤیای صادقه خواب دیدم مرض استسقا افتاده به جانم. گفتم بگویمت که زحمت آمدن نکشی؛ حال من بهتر نمیشود. از همان دور به تشنگی لبِ مرگم فاتحهای نثار کن و، قصه من و تو هم تمام.
دلگرفتگی.....
ما را در سایت دلگرفتگی.. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 138 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 15:21