حق دارم از خودم متنفر باشم. این را میدانی که من در چارده-پانزده سالگی باز با «علی» متولد شدم؛ پیدایش کردم و آن شبها را با او، با چاه سخن گفتم. پیدایش کردم و آن شب زیر تابوتِ فاطمه را گرفتم. پیدایش کردم و دستش را در دست رسول، آن روز، زیر آفتاب داغ غدیر دیدم.
انسانِ نسیانگرِ بیوجودی بودم که تجربه «علی» را فراموش کردم!
خستهام! خوابالودم. گریهدارم. هیچکس حتی اگر بخواهد «نمیتواند» به دادم برسد.
حق دارم از خودم متنفر باشم. انسانِ سستِ سرکشِ متناقض. حق دارم از خودم متنفر باشم. انسانِ پستِ دروغگویِ ترسو. حق دارم از خودم متنفر باشم. حق دارم از خودم فرار کنم. حق دارم خودم را نخواهم! یا ایهاالعزیز! لابهلای نجوای شبانهات به خدایمان بگو به «حق» آن قرآنبهسرگرفتنهای از تهِ دل، من را از این دنیا بگیرد. من را از خودم بگیرد. یا ایهاالعزیز! دلیلِ خلقت! نهایتِ انسان! تو از درد تحمل یک طغیانگر چه میدانی؟ تو از درد تا ابد با یک نفر ماندن چه میدانی؟ تو از دردِ شب تا صبح و صبح تا شب خود را به قفسِ خود کوبیدن و باز زنده ماندن چه میدانی؟
یا ایهالعزیز! همنقدر بگویم که درد بسیار است... دردِ ابدیِ یک انسانِ ازنطفهخلقشده، که تا بینهایت ادامه دارد! که تا ابد ادامه دارد! ارزش نداشتم اینهمه طول بکشم! ارزش نداشتم!
یا ایهالعزیز! از خودم ناامیدم. ناامیدِ ناامیدِ ناامید. امروز، اینجا، در این لحظه، به شهادتِ شما - قرآن ناطق! - گناهکارترینم؛ که از خدایمان هم ناامیدم.. نشستهام دمِ خانهتان، چون نایِ رفتن ندارم. حرف میزنم چون اگر نگویم از هم میپاشم! خستهام عزیز، خستهام! توانِ بلند شدن ندارم! اینهمه بار هست و من سربارم! تا کی «خودم» را به دوش کشیدن؟
کاش میشد امشب خداحافظی کرد و فردا مرد؛ برای همیشه مُرد! برای ابد مرد... «من برای ابدِ پیشِ رو، بسیار خستهام»...
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 125