خنده‌های تو همه فرصت زندگیم بود .

ساخت وبلاگ

امروز آخرین امتحان را دادم. البته به شرط اینکه شیمی را پاس کنم. (بله؛ بنده حقیر از گریه برای نوزده و هفتاد و پنج به اینجا رسیده‌ام). خبر نداشتم امتحان دینی داریم! زنگ زدند خانه و رفتم امتحان دادم. امروز هم که فیزیک، بی آنکه لای کتاب را باز کرده باشم. و تمام.

قبلا حرف‌هایم را زده‌ام. فکر می‌کنم بی آنکه بخواهم چیزی را گردن کسی بیاندازم، اولین مقصر اوضاع امروزم پدرم باشد.

هر کدام از ما یک آمریکای کامل در خودمان داریم. جمهوری‌خواه و دموکرات. ترامپ و اوباما و کلینتون و بوش. وقتش بشود اهرم فشار رو می‌کنیم.

من تحریم شدم. تهدید شدم. شکستم.

هیچ وقت یادم نمی‌رود پدرم برای هیچ کدامِ موفقیت‌هام ذره‌ای ارزش قائل نبود. نخواست باور کند شعرهایم را. تحلیل‌هایم را. تفکرم را. و من امروز اینجا نشسته‌ام، سی و چهار روز مانده تا کنکور، و من شب‌ها خواب تست دیفرانسیل می‌بینم. به آن شدتی در حال گریه‌ام که چانه‌ام می‌لرزد و اگر کیبورد را حفظ نبودم نمیتوانستم بنویسم. شب‌های امتحان حسابان یادم نمی‌رود، شب‌های امتحان فیزیک فراموشناشدنی‌اند. درسخوان نبودم، نمره‌هام بد نبودند، اما درد داشتم. درد دارم هنوزم.

حالم بد است. حالم خیلی بد است. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی. و آدم‌ها برایم از ساختن با شرایط می‌گویند.

برام مهم نیست این متن به جایی برسد. برام مهم نیست آخرش خوش تمام شود. قشنگ تمام شود. برام مهم نیست آشنایی‌زدایی داشته باشد. تحلیلی-انتقادی باشد. این را می‌نویسم برای آخرین روزی که دانش آموز بودم، به آن لباس فرم لعنتی، به دیوارهای آن مدرسه‌های خراب‌شده، به آن معلم‌های نفهمی که لیاقتِ هیچکدامِ دوازده اردیبهشت‌ها را نداشتند؛ متنفرم از تمامتان! از عمق قلبم! با تمام وجودم! با تمام توانم.

هیچکس نمی‌تواند به داد من برسد. من نمیتوانم با شرایط کنار بیایم. من با تمام آن‌ها که فکر می‌کردند نابغه‌ام قهرم. من با تمام آن‌ها که می‌گویند نابغه‌ها با شرایط کنار می‌آیند قهرم. من نمی‌توانم لعنتی‌ها! من بچه درسخوانی نبودم و این کنکور بیشرف هم نتوانست از من یک بچه همیشه سر در کتاب بسازد. نتوانست لعنتی‌ها! من نمی‌توانم روزی دوازده ساعت درس بخوانم. حتی روزی شش ساعت هم نتوانستم! لعنتی‌ها! نتوانستم.

کنکور برای منِ بلندپرواز شبیه یک تیروکمان بود که دمارم را آورد. می‌نشینند مقایسه میکنند، از پس یک کنکور بر نیامدی باقی که هیچ! به درک! آنقدر مفعول شده‌ام که حتی قدرت عصبانیت هم ندارم.. تمام تنم می‌لرزد. دست‌هام بی دلیل می‌لرزند. نفسم از شدت گریه نمی‌آید بالا. خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.. تمام این لعنت‌ها و فحش‌ها از زبان یک مفعول بی خاصیت می‌آید که رضایت داده خنگ و بی مصرف و به دردنخور است. که رضایت داده هیچ‌جای زمین خدا برای او جا ندارد، حالا که یک کنکور به این کوچکی را نتوانست هندل کند. یک ضیف به دردنخور که با آخرین توان توی تنش دارد فحش می‌دهد..

اشک‌هام یقه لباسم را خیس کرده‌اند. غذا نمی‌توانم بخورم. تشنه‌ام، آب نمی‌توانم بخورم. دست‌هام بی دلیل می‌لرزند. هیچکس نمی‌تواند حالم را خوب کند.. خدایا! رحم کن به تنهاییم.. خدا! حرف‌های مهدی سنگینی می‌کند روی دوشم. این بچه‌هایی که دارند نابود می‌شوند سنگینی می‌کنند روی دوشم. خودم که دارم نابود می‌شوم سنگینی میکنم روی دوشم.. خدا! آسمان بار امانت نتوانست کشید! به منِ کوچکِ بی قوت رحم کن.. زمزمه‌هایی که شب‌ها می‌شنوم سنگینی میکنند روی دوشم. عقل‌های نداشته سنگینی می‌کنند روی دوشم. یک انتظار بی سر و ته بزرررررگ سنگینی میکند روی دوشم. خدا! خودت به دادم برس.. به داد منِِ خنگِ ناتوانِ خسته شکسته بی‌مصرفِ گریه‌دار.. خدا.. به داد این نفس بند آمده از گریه برس.. خدا.. به داد بی کسی‌م برس.. خدا.. خدا.. خدا.. آخدااااااااااااااا..

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 196 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 11:26