چند سالِ پیش از آن بندههای شیرینت بودم که میدانم بیشتر از باقی دوست داشتی حرفهام را بشنوی. خوب بلد بودم دلبری کنم از تویی که من را ساختهای برای خودت. زبانِ الکنِ امروزم آن روزها صاف و ساده میچرخید به سمتِ تو. راست آنکه هرچه هم خواستم دادی. ناز میکردم، ناز میخریدی! سختی زیاد کشیده بودم اما آنقدر توی جیبم خندههای بلند گذاشته بودی که انگارنهانگار. مطمئن بودم به اینجا که هستیم نمیرسیم. مطمئن بودم دنیا جای بدتری نمیشود، جا ندارد که بشود، و انگاری هر لحظه منتظر بودم آن موعود منتَظَر از راه برسد و آغوش باز کند به دستهایمان جای تمام این سالهای دورافتادگی.
اما گذشت و هربار ما سوگوارتر شدیم. رخت سوگواری قبلی را شاد نکرده، اتفاق بعدی روی سرمان ریخت. مثل آن لحظههایی که آدمی احساس میکند انگار چیزی درونش فروریخت. انگار قلبش افتاد. دلی که هنوز هم نمیداند کجاست، شکست.
گذشت و من آن بنده شیرین قبلی نیستم. جوشن کبیرها را فراز به فراز میزنم به آن راه، در میروم از مواجهه با آیهها، کتابت روی دستم سنگینی میکند؛ نه از باب سنگینی مفاتیح، جمله به جمله ابوحمزه گره میشود میافتد توی گلوم، تهنشینم میکند، سنگینم میکند.. قبلِ اینکه ابوحمزه بخوانم، تمام اینها را توی آن سحرهایی که میدانی به پایت گریه نکرده بودم؟ اما گذشت و بنده شیرینزبانی که دوستش داشتی حالا اینجاست، با همان حالی که فقط تو باخبری. از آن حرفها بلد که نیست هیچ، مدتهاست حتی زیر لب یونسیه هم نخوانده.. تو همان خدای همیشه خدایی. تو همان خدایی که وقتی همه خواب بودند ذره ذره، آنگونه که از هم نپاشم در من هبوط میکردی و من، دست روی قلبم میگذاشتم تپش نور میریخت توی مشتم. تو همان خدایی اما این منم؛ انسانی که خودت خواستی روزبهروزش بالاوپایین شود. بیفتد توی شکم ماهی، برود زیر تیغ ابراهیم، اصلا؛ ابراهیم شود بیفتد توی آتش.. منم؛ همان انسانی که خودت خواستی از آدم را در قلب کوچکش تجربه کند، تا تنهایی محمد، تا فتح محمد.
اینجا که من هستم نه شکم ماهیست، نه آتش، نه گلستان. اینجا که بنده تلخت ایستاده، همانجاییست که میخواهد بگوید و گفتن نمیتواند. میخواهد بنویسد و نمیگذارند. میگوید و هذیان میگیرندش.. اینجا ته دنیاست. اینجا شروع دنیای بی علیست. اینجا کوچه است، قتلگاه است، زندان است، حجابِ حجابِ حجاب است. اینجا پاریس و منچستر و کابل است!
چرا همیشه راههای سخت گذاشتهای پیش پام؟ چرا هرشب یک دنیا راه روی سرم آوار کردی و یک دنیا بیخوابی؟ که برای هر راه مرکب دست و پا کنم و اگر نبود پایآبله از شدت شور به دریا بزنم و اگر نشد.. و اگر نشد..
این منم. همان که راههای نرفتنی در ذهنش ریختی، که رفتنی بودند! همان که شبها نخواستی بخوابد، همان که روزها خستگیناپذیرش کردی و دواندیش. همان که همیشه میرفت! اینجا ایستادهام. من را ساخته بودی برای راههای سخت، برای رؤیاهای غریب، برای تجربه تمام تاریخ در یک لحظه که چشمهایم را میبندم! قوت ریخته بودی به پایم برای رفتن.. تمام مزارع قهوه جهان را ریخته بودی به چشمهایم برای نخوابیدن.. خدا! من که دیگر آنقدر دست و پا زدم و نتوانستم، کشیدهام کنار. بی تمام آن شور. بی تمام آن هیجان. افتادهام یک گوشه و تمام تنم انگار فلج شده باشد، نای یک دست بالا بردن ندارم حتی. ناامید ناامیدم! حالا هم انتظار ندارم معجزه رخ دهد! اینجا قرن انسانِ آمار و احتمال است! اینجا معجزه بیمعنیست! اینجا شکافتنِ نیل پدیده آب و هواییست، شق القمر بی شک خطای دید است و قرآن شعر! اما؛ آی خدا! أنت أکرم من أن تضیع من ربیته. همانی که شیرین زبان بود. همانی که از راههای سخت میرساندیش که ببینی آن انسان که ساختهای صخره را چگونه هموار میکند! همانی که سخت میرساندیش، اما میرساندیش! میرساندیش خدایا.. میرساندیش..
قرآن باز کردهام؛ یس آمده. همان یا سینی که نمیفهمیم. که گنگِ گنگهاست. و تو همیشه با من اینگونه سخن گفتهای.. با آن لایه هزارم آیهها! آی خدا! یس یعنی چه؟ دل قوی کنم به پشتبانیات، یا سرم را بگذارم به انتظار مرگ؟ آی خدا.. این صفحه ازقبلاشکی یس قرآنم؛ حالا که از آن سالها همه چیز بدتر شد، لااقل یک این بار، توی این قرن تنهایی معجزه رو کن! تفسیر یس این حقیرترین باش.. حرف بزن! صحبت کن..
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 142