1.
من میتوانم به این عکس قسم بخورم. به خونهای روی لباس. به آن عزمی که پیرهن را بالا برده. به آن نگاه. به آن سربند. باطبی اینجا نمود کاوهست در زمان ما. انگار کاوهای برآمده باشد در برابر ضحاکی، زنده، شتابان، مهیج. با آن ابروهای کشیده، آن بینی خوشتراش، آن موهای رهاشدهی مشکی، چشمهای راسخ و لبهای خشک اما فریادگر. راست آنکه همه زیبایی و همه حماسهست این عکس برای من. جوانی در زیباترین شمایلی که میتوانم تصور کنم، در میدان جنگ، در آوردگاهِ مبارزه.
شاید اگر باطبی، پارسال آن نامه منحوس را نمینوشت، هنوز خیلیهامان باور نمیکردیم، یا دوست نداشتیم باور کنیم، برای خاطر دوستانمان، برای خاطر آنها که کنارشان، نفس در نفسشان، زندگی میکنیم، برای خاطر آنها که نزدیکترینهای زندگیمان هستند، که وطنفروشها از کجا سر باز میکنند.
میخواهم بگویم جنگ اتفاق میافتد. تو اینبار راستیراستی شلیک میکنی و راستیراستی آدمها میمیرند. باورت نمیشود اگر بگویم آن کسی که میمیرد، عاشقانهترین زندگی را شاید داشته. آن معشوق هم با او میمیرد. مادر همیشهنگرانی داشته که هر ساعت چک میکرده، پسرش غذا خورده باشد توی شهر غریب. آن مادر هم با او میمیرد. بچهای هم شاید داشته. بچههاش بیقراری هم میکنند، چه باورت بشود چه نه. اما جنگ اتفاق میافتد. جنگ اجتنابناپذیر است.
میخواهم بگویم وقتی یک حکومت نوپا را، ده سال از جنگ نگذشته، به کودتا میکشانند، طرح میریزند که بکشانند، و طرح را برای براندازی ریختهاند؛ وقتی ماجرای قتلهای زنجیرهای را برای از بین بردن مقبولیت نیروهای امنیتی راه میاندازند، وقتی با برچسب سعی در تخریب خودیها میکنند، و بعد یک چکه آتش میاندازند روی دریای باروت؛...
جنگ اجتنابناپذیر است.
الان حدود بیست سال گذشته و تاریخ کمکم دارد روی حقیقی خودش را نمایان میکند. آنجا که هیچکس روایتگر تاریخ نیست. آنجا که نریشینها سکوت میکنند، قلم در دست مورخان خشک میشود، جهان را بهت برمیدارد و نیمرخ تاریخ از آن لای تاریک صحنه بیرون میافتد. بیهیچ نورپردازی ازپیشتعیینشدهای. خودبهخود. انگار که فیالبداهه بخواهد نقش تیر 78 را بازی کند.
دوستی نوشته بود 78، آغاز تولد خاتمی به عنوان یک رهبر کاریزماتیک بود. من میگویم آغاز تولد خاتمی به عنوان یک رهبر کاریزماتیک موازی. باشد، آدمی عوض میشود، آدمی کامل میشود در جهتی که باید بشود، اما برای من، بچهای متولد اواخر دهه هفتاد، که خاتمی را از نگاه بهترین دوستانم، دوستان سبزم، تماشا کردهام، هنوز سخت است باور و تطبیق سیر تطور جملاتش..
من میگویم آدمهایتان جا خالی میکنند. اگر «فتنهگر» خواندن دانشجوهای آشوبگر 78، از زبان روحانی، در آن سالها که دبیر شورای عالی امنیت ملی بود، انتهای مسیر تفکر او نیست، ... ؟ اصلاحات انتهای تحول آدمهایتان نیست.
من از انسان درک دارم. نشستهام چشم پرخون دوستانم را دیدهام، که از خون دلشان میآمد وقتی از 88 میگفتند، و باز میگویم خاتمی با آن لباسهای مرتب، با آن چشمهای نافذ، با آن لبخند، با آن تئوری، با آن تفکر، برایم قابل اعتماد نیست. من یک استحکام بیتغییر میخواهم که همیشه یکی باشد. که زمان قدرت ازپاانداختنش را نداشته باشد. یک مانیفست در انتهای برازندگی و تکامل. چیزی که وقتی دنیای مست میراند و خود را به در و دیوار میکوبد، بشود بهش چنگ انداخت، از تجارت و بردگی کنار کشید، و به جای اینکه بازیگر طرح دیگران بود، نقشه تازهای طرح کرد.
همه چیز در این خلاصه میشود. تصمیم میگیری بجنگی، خودت باشی، تن به استحمار ندهی، با پورن از راهبهدر نشوی، با پول، با آنچه اسمش را موفقیت میگذارند، یا با کسی کنار بیایی، پنجاه پنجاه، شصت چهل، هفتاد سی، هشـ...
نمیدانم دقیقا کجای زندگیم بود، یک نوجوان پرشروشور بودم، که تصمیم گرفتم اگر روزی مردم، در میدان مبارزهای درست باشد، در جبههای که خطکشیهاش را بیغریزگی مطلق تعیین کرده باشد، شبیه این عکس باطبی، حالا چه بیابروهای کشیده و چشمهای زیبا، اما همنقدر قدرتمند، همنقدر نافذ، بیکه بازیچه شده باشم. بیکه دلم بلرزد از راهی که میروم. یک گلوله بخورد درست توی قلبم، خونم بریزد روی خاک و آن مراعات نظیر همیشگی خاک و خون را از کلیشه در بیاورد؛ با هزارهزار روییدن. با هزارهزار درخت سبزِ سبزِ سبز.
قلبِ بیقرارم آرام است به عمقِ تسلیمی که از اوج سرکشی انسان آزاده، به هم پیوند میخورند. قلب بیقرارم آرام است به مبارزهای که گرچه گاهی به انحطاط میکشد، باز کسی هست، خدا خواست باشد، که دستم را بگیرد و به راه بیاوردم. قلب بیقرارم آرام است به افق پیوندی عقل و عشق؛ وقتی هیچ پسوندی به تفکرم نمیچسبد. وقتی تفکرم را بیآنکه با میزانِ ایسمها بسنجم، به دنیا اثبات میکنم، و دور نیست این رؤیا. رؤیا نیست این رؤیا. به آیههای کتابمان قسم.
2.
بیکلمهترینم برای چشمهات.
بگذار ساده بگویم، بی تو میمیرم!
والله قسم..
دلگرفتگی.....
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 146