1.
هیجان موسیقی قطع به یقین، همیشه کاذب است. با این حال، Into You از لینکین پارک را میتوانم پلی کنم، دوچرخهام را بردارم، بروم در آن جاده موعود که هرشب قبل از انتقال به جهان خواب، یک لحظه با رنگ و بو و لمس به ذهنم خطور میکند، و تا آخر دنیا برانم.
2.
یادم نیست از کسی خواسته باشم که دوست یا رفیقم باشد. لذا اگر اذیتتان میکنم دور شوید. این یک باور ویرانگر است که بخواهید کسی را تغییر دهید که جهانبینیاش را انتخاب کرده، مدتها و شبها و روزها، مسیر زجرآور سیر بین شک و یقین را طی کرده، هزاربار از بالابلندترین عقاید جهان سقوط کرده و باز دست درازکرده به بالا آمدن. کسی که با خودش جنگیده، با جهان جنگیده، و ابایی ندارد از اینکه قید همه چیز را، - همه چیز را - بزند و بمیرد.
آدمی شبیه این، فقط در گذر زمان، با آنچه تجربه میکند و با آنچه به ذهنش میآید و با آنچه شهود میکند پختهتر میشود. هیچ واقعهای بیرون از خودش، جز برای لحظهای گذرا، برایش شگفتانگیز نیست و تمام آنچه را در کتابها نوشته شده از قبل میداند. و هر کلمهای که بخواند، تنها یک انتقال است از ناخوداگاه «انسان» به خوداگاه.
نخواهید تغییر کنم. دردآورست، اما نمیتوانم.
3.
میترسم بگویمش و برود. اما میگویمش. یک جاده است، دو طرفش گندمزار. من سوار دوچرخهام هستم، سبک، انگار خودمم و خودم. باد میپیچد لای موهام، باد در بر میگیردم، باد را فرو میدهم توی ریههام، بوی خیسی میآید، آفتاب نیست، ابری تیره هم نیست، یک چیزیست بین اینها. بوی قم میدهد، انگار آزادم که هرجا بروم. انگار اگر دست دراز کنم میخورد به آسمان. انگار اگر اراده کنم دستم میرسد به فشردن ابرها. یک پیرهن پوشیدهام، آن پیرهن سبز مردانه را که مال دایی بوده و عاشقش هستم. ته ندارد. پاهام از رکاب زدن خسته نمیشوند. سبز نیست، گندمزار زرد است. تأکید میکنم، آفتابی نیست.. ابریست. ابریِ یواش. نه که انگار همالآن است که باران بزند. ابری یواش..
آه، رؤیای دور نشدنی، لطفا نرو..
4.
وقتی من راجع به بوی قم حرف میزنم هیچکس نمیفهمد چه میگویم. «قم» که میگویی آدمها احساس میکنند پوستشان دارد از گرما ور میآید، نفسشان بند آمده، صورتشان سوخته. بنابراین هیچکس نمیداند هوای قم یعنی چه.. بوی قم یعنی چه... وقتی میگویم بوی قم، منظورم آن بوی داغی نیست که وسط ظهر بخواهی از خانه حاجبابا طی کنی تا حرم، بزند زیر دماغت و بیچارهات کند.. من بوی قم را به هیچکس نمیتوانم بقهمانم..
5.
از آنجا که دیگر کتابی نیست که روبرویم باز کنم و بروم در خیالات خودم، برای دچار نشدن به پوچی بعد کنکور، یک پروژه برنامهنویسی خیلی ساده برای خودم درست کردم. ددلاینم تا جمعهست. آخرین باری که چیزی نوشتم، سوم راهنمایی-اول دبیرستان بودم. ...
6.
پول ندارم کتاب بخرم. توصیهام به همه این است، قبل شروع کردن یک دعوای بیدروپیکر، با کسی که پول بهشان میدهد، یک لحظه بدون اینکه تحت تأثیر هیچگونه هیجانی باشند، به بیپولی فکر کنند.
شاید برای ما که آیههای کتاب دینیمان بعد پرستش پروردگار به بعضیها اشاره کرده، اوج پستی باشد این جملات. ولی خب، برای خیلیها حقیقت دارد. یک جور واکنش ویزدمطور.
7.
بیکتابی میتواند آدم را بکشد..
8.
غمگینم. بیش از پیش. بنابراین مثل همین حالا، همنقدر دور بمانید از من. افسردهدل افسرده کند و فلان.
9.
همیشه مجبور بودهام به توضیحِ پسِ کلماتم. رفع سوء تفاهم از لغاتم. گاهی میافتم روی دور حرف زدن، تندتند حرف میزنم اما بعد پشیمان میشوم.. چرا تابهحال از «گفتن»ها احساس سبکی نکردهام؟ حرف زدن با آدمها خستهام میکند.. یک فرایند فرسایشیست..
عالمی از نو بباید ساخت، وز نو کلماتی. لغاتی. که هزاری معنا در خودشان جا بدهند.. برای ادای جملههای طولانی بسیار خستهام..
10.
فقط یک احمق واقعی میتواند زیر پنجاهش را تبدیل کند به 3000-4000.
11.
کاش آدمها یاد میگرفتند فقط خودشان برای تصمیمگیری راجع به شنیدن یا نشنیدن، کافی نیستند..
12.
احساس میکنم حاملهام. از بس که به جدیت یک مادر، با نگرانی غیرقابل وصف، با دلشورهای که ته وجود آدم را چنگ میزند، فکر میکنم چطور باید تفاوت بین مظلوم مبارز و مظلوم نامظلوم حقیر را، فرق میان عقل و احساس را، چگونگی رسیدن به وحدت عقل و عشق را، با همه بودن و بیهیچکس بودن را، منزوی نبودن و در قالب نگنجیدن را، ساختارشکنی هنجارگرایانه را، بیملاحظگی ملاحظهگرانه را، یادش بدهم.
تازه اگر کمی شبیه خودم باشد، دو-سه سالگی که از من راجع به آن معنای محض بیوصف بپرسد، چه بگویم؟
دلگرفتگی.....برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 132