1.
این مرگ مرا بیش از حد تصور به هم ریخت.. گفتن علتش هم از حوصله خارج است..
2.
من بد. پر از عیب. عوضی.
اما هیچی.
3.
مشکل همه با من و من با همه این است که من را نمیشناسند. طیف هجده ساله من را نمیشناسند. یکدولحظه از من دیدهاند، چند سال، چند ماه، انگار که من همین دیروز متولد شدهام..
4.
اینجا کلا پنجاه و سه نفر دنبالکننده دارد، که خیلیشان دوستهایی هستند که بیرون از اینجا میشناسمشان، چند نفرشان با دو تا اکانت دنبالم کردهاند و چندتاشان مدتهاست بلاگ نیامدهاند. کسی را حقیقتا اجبار نکردهام من را بخواند. چهبسا عذاب وجدان گرفتهام از هدر دادن وقت معدود آدمهایی که اینجا را میخوانند.
من از هشتاد و هشت تا الان بلاگرم. از همان روزها که خاطرات و شعر عاشقانه خودسروده مینوشتم، تا همین حالا که گاهی نیمچه تحلیلی هم برای نظم دادن به ذهن خودم مینویسم. هرجا رفتهام باز برگشتهام به بلاگ. بهترین دوستانم را اینجا پیدا کردهام. زندگیام از بلاگ تأثیرهای بزرگ گرفته. با آدمهایی اینجا آشنا شدم که اگر بلاگر نبودم هیچگاه نمیشناختمشان از نزدیک. نوشتهام اینجا چون من آدم درونگرایی هستم که عادت ندارم جز با عدهای معدود از ناراحتیهایم، خوشحالیهایم و اهدافم حرف بزنم. نوشتهام چون من پرم از اتفاق. هرلحظه در من اتفاق میافتد. یک چیز تازه کشف میشود. چیز دیگری پس از مدتها افول میکند. میمیرد. دنیای تازهای متولد میشود. من در هر لحظهای تغییر میکنم. در هر لحظهای میمیرم و زنده میشوم.
در دنیای واقعی هم همیشه از دور آدم پرطرفداری بودم. هیچکس یا نزدیکم نمیآمد یا میآمد و میرفت. آدمهای کمی بودند که آمدند و ماندند. و من به همین کمها راضیم.
آدم درقالبنگنجیدهای هستم. نه که با زور خودم را به دیوانگی زده باشم که غیرعادی به نظر برسم؛ نه. من باب لجبازی و این سرکشی بی حد و حصر که آخرم به هلاکت میکشاندم، دیوانه بودهام. جنگجو بودهام بیشتر. بعضیها فکر میکنند من بچه حزباللهیام، پس انتظار دارند مثل بچه حزباللهیها رفتار کنم و اگر نه، میگویند دو رو. بعضیها فکر میکنند من متجدد و روشنفکرم، بعد که اعتقادم به ولی فقیه را میشنوند تف میاندازند و میروند. بعضی از من یک شاعر میشناسند که در آن میتوانست شعری متولد کند، بعد که با بعد منطقی ماجرا آشنا میشوند میروند پی کارشان. بعضی از من یک عقل کل ساختهاند، دو بار که جلوی چشمشان توی چالههای آب بدوم، حل میشود. بعضی به من میگویند مرتد. بعضی انتهای مسلمانی! بعضی هم معتقدند اگر سفت نگیرم میروم جهنم..
من نه بچه حزباللهیام، نه بچه مسلمان، نه کافر، نه شاعر، نه عاقل، نه عاشق. هیچ. آنچه توصیف کامل این منِ پیچیدهست که خودم را هم گاهی مبهوت وامیگذارد این است. هیچ.
من یک بچه هجده ساله نافهمیدهام، که اگر کسی یارای این را داشته باشد «اندازه هزارها سال نوری» از من دور شود و من را در شمایل حقیقیام تماشا کند، یک توده نامفهوم میبیند از یکسری لگدپرانیهای بیفایده، جنگهای پرتلفات، تلاشهای بیثمر، در مجموع؛ دست و پا زدن..
من از فجیعترین مهمانیها را تجربه کردهام، تا روشنفکریترین فضاها، تا عمیقترین سرابهایی که به خیال خودشان فکر میکردند اما فقط ادای فکر کردن در میآوردند، تا شال هنری دور گردن و تزهای خودبرتربینانه تئاتریها، تا لهله زدن با چشمان پر از اشک برای دست کشیدن به ضریح، تا دق کردن گوشه اتاق از آرزوی یک لحظه نشستن و زیر لب دم گرفتن در یکی از حجرههای صحن امام رضای قم، از سبزها تا احمدینژادیترینها، از گریه برای مرگ پدر لیبرالیسم ایران تا جان دادن برای این مردی که سکاندار این روزهای این مملکت بهجانآمدهست، از موجهترین رفتارها تا شیطنتآمیزترین کارها، از گشادهترین آغوشها تا روانه کردن بدترین فحشها؛
من بچه هجده ساله نافهمیده سرگردانی هستم، روبرو با دنیایی توقع از سمت آدمها!
کودکی خیلی سختی داشتهام، نوجوانی سختی، حالا هم جوانی سختی دارم و کسی نمیداند و بهتر. نخواستهام اینجا باشم. نخواستهام بدانم، نخواستهام بفهمم، نخواستهام فهمیده شوم. زندگی من مجموعهای از نخواستنهاست، اینجایی که هستم مال من نیست، هرجایی که همهتان هستید مال شما نیست..
اگر سعی نکنید از من در ذهنتان، طبق خطکشیهای جامعه، چیزی تعریف کنید، نه غروری وجود دارد، نه ادایی.
من تلخ شاید باشم، اما مغرور نیستم.
5.
کاش آدم میتوانست بیتوقع کنار آدمها باشد. و آدمها میتوانستند بیتوقع کنار آدم باشند...
6.
دلایلم برای امسال ماندن:
الف. سال دوم بودم یا سوم؛ از معلم یک سؤال ریاضی پرسیدم که از سطح درس فراتر بود. شاگرد زرنگ کلاس - که همالان هم شاگرد زرنگ کلاس است (یا بود) - با یک لحن شاکی گفت که «عح! فلانی! ما نمیخوایم اینارو یاد بگیریم.. زنگ تفریح بپرس!». و تکرار این اتفاق؛ بارها.
میخواهم با کسانی همکلاسی باشم که بطلبند یادگیری را..
ب. با رتبه احتمالیام ریاضی و کاربرد امیرکبیر قبول میشوم. احتمال دارد بتوانم با مدالم ببرم کامپیوتر امیرکبیر. اما هر سال چند نفری هستند که قربانی سیاستهای شل و فشل شورای عالی انقلاب فرهنگی میشوند و نمیتوانند از سهمیهشان استفاده کنند. لذا اگر نتوانم، مجبورم بمانم همان ریاضی و کاربرد. و خب ثم ماذا؟
ج. شریف میخواهم. شریف. و لیاقتش را دارم.
7.
خدایا! من را پناه بده، در آغوش خودت، در حق مطلق. من از سنت متنفرم، از تجدد برگشتهام، این حرفها اقناعم نمیکند، احساس میکنم بین برداشتهای سادهلوحانه گیر افتادهام، احساس میکنم این حرفها برای این روزها کافی نیست، احساس میکنم تنهام. خدایا! احساس میکنم تنهام..
8.
من را پناه بده در آغوش خودت؛ که حق مطلقی..
9.
جای خالی چشمهات..
دلگرفتگی.....
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 144