فقط چند ماه بعد از به دنیا آمدنِ من از این جهان رفتهای که به وعده «فمن یمت یرنی» برسی. تو را سر مزارِ علی خلیلی شنیدم. پانزده شانزده ساله بودم. صدات انگار از پسِ قرنها آمده بود، انگار پرتویی از صدای علی بود، جزئی از صدای علی بود.
و بعد شدی کسی که با تمام تجرد و ازاینجهانرفتگیش، دست من را گرفته بود و در راهی که راه نبود و بیشتر به سنگلاخ میماند، میبرد.
دلم تنگِ توست. تنگ تو که این شعرها را، این کلماتِ فهمیده را، با صدای خودت بخوانی. تنگ تو که باز از علی برایمان بگویی، شاید این شنیدن با صدای تو، رسوخ کرد به عمق جانمان و کمی فهمیدیم از او. کمی به راهی که میگفت رفتیم، کمی انسان شدیم.
دلم تنگِ توست، بعضِ شبها چشمهام اشکی نبودنِ توست، که افضل اعمال است چشمِ اشکی در نبودن کسی که بودنش، میتوانست دستت را بگیرد و از حیرانی، بکشدت بیرون..
ندیده دلتنگِ توئم. تصدق چشمهات! تصدق اینهمه گیرایی..
چه روز غمگینیست امروز. من هنوز باورم نمیشود این کلمه را. «مرده». «رفته». «رحلت». «سفرکرده». اینها هیچ توفیری ندارند. تو اینجایی. تو شهیدی. تو مصداق «عند ربهم یرزقون»ـی. هیچ مهم نیست یک «جاده» تو را از ما گرفت؛ که تو را از ما نگرفتهاند. من هنوز مطمئنم یک شب بالاخره میآیی به خوابم..
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 129