1.
آنقدرها هم که همه فکر میکنند دنیای اطرافمان عوض نشده. هنوز اگر دانشجوی شریف و یو تی باشی قبولت دارند، هنوز به غایت مدرکگرایند، هنوز آن کنکور لعنتی تعیینکنندهست. امروز بعد از توییتم مبنی بر اظهار عجز از تصمیمگیری بین یک سال دیگر ماندن، و دانشگاه رفتن، یکی از بچههای تایملاین که کامپیوتر شریف میخواند گفت اتفاقا خیلی فرق میکند شریف بخوانی، یو تی، امیرکبیر یا باقی دانشگاهها. گفت حتی خواجهنصیر هم قبول شوی خیلی فرق میکند با شریف، گفت اگر یک سال بمانی، سال 1401 از ورودیهای 96 بیشتر از یک سال جلویی! یکی از دوستانم که فیزیک خوانده و الان معلم است، گفت ابدا نرو دانشگاهی که نمیخواهیش. گفت سال دوم کنکور خواندن یک سری قلق دارد که اگر رعایت کنی همه چیز حل میشود. گفت اگر نمیتوانی مهندسی دانشگاهی که میخواهی قبول شوی نرو. میارزد به ماندنش. پدرم میگوید بمان.
و بقیه میگویند برو دانشگاه.
2.
مریم میرزاخانی سرطان سینه دارد. متاستاز کرده سرطانش.
3.
گاهی که دستانم را نگاه میکنم، دنیا در برابرشان یک کاغذمچاله بیارزش و فتحشدنیست. گاهی که تمام وجودم را از نظر میگذرانم یک مصرفکننده حقیرِ ناچیز میبینم که حتی نمیداند بازدهیش قرار است چه باشد.
قرار است نظریه بنیادی ریاضی طرح کند؟ قرار است مدرسه بسازد که حتی شده یک نفر را از منجلاب جهل بیرون بکشد؟ قرار است سیاستمدار باشد؟ جامعهشناس باشد؟ در جهانِ کامپیوتر تحول ایجاد کند؟ برنامهنویس مایکروسافت باشد؟ مدیر گوگل؟ دانشمند ناسا؟ مادر؟ تکمیلکننده پروژه شتابدهندههای هادرونی؟ کسی که اصل عدم قطعیت را دوباره فرمولبندی میکند؟ نظریه همهچیز را برای تمام ابعاد جهان ارائه میدهد؟ متحولکننده نظام آموزشی ایران؟! مستندساز؟! کارگردان؟! تدوینگر؟! هایدگر؟ استیو جابز؟ سارتر؟ بیل گیتس؟ نادر طالبزاده؟ حاتمیکیا؟ مهدویان؟ نیچه؟ فروید؟ هگل؟ حافظ؟!
همینقدر کوچک؟!
4.
از آدمهای ناامیدی که میخواهند القا کنند خودشان و ما هیچی نیستیم و عاجزیم و کاری از دستمان برنمیآید و هیچ چیز در دست و بالمان نداریم و باید بنشینیم یک گوشه تا بمیریم، متنفرم.
من توانام اگر شما ترجیح میدهید یک گاو به جایتان زندگی کند. من انسانم. من میجنگم. من باید بتوانم. دنیا از من میخواهد که بتوانم. جهان از من طلب توانستن میکند. میفهمید؟ احمقها؟ خودباختهها؟ من حتی اگر هیچ غلطی نتوانم بکنم نمیخواهم کنار بکشم. روی آن راحتی بیدغدغه هیچگاه نخواهم نشست. از ندبهخوانانِ گریانِ فشل نخواهم بود. میفهمید؟
5.
آنچه که ظرفیت معنا دادن به افعال را دارد، جز «او» هیچ نیست.
6.
من هیچ درکی از ابدیت خداوند ندارم. نمیدانم در جاودانگی بیرحمی که گرفتارش هستیم، بعد از انتقال زندگی، وقتی همه چیز در جبر مطلق است و چیزی برای یاد دادن و یاد گرفتن و تغییر دادن نیست، روح انسان در امواج کدام تکاپو از هم نمیگسلد.
بهشت برایم بیشتر خستهکننده میآید اگر نهر شیر و عسل و سرسبزی بی انتها باشد. حتی بهشت هم درخور «خب که چی»ست.
آن جهان واپسین را خود خداوند هم برپایه شوق علی بنا کرده. منِ تاامروز هیچنبوده تاامروز ناتوان هم، از شوقِ به او میفهمم. شوق او را میفهمم. او را دریافتهام. او را میطلبم، میخواهم.
علی بهشت است، علی جهان است، علی زمان است، مکان است، همه چیز است. آنکه ظرفیت معنا بخشیدن به افعال را دارد.
7.
من یک سال تمام، و همین حالا دچار افسردگیام. هنوز باور نمیکنم به اینجا رسیدهام. هنوز باور نمیکنم یک کنکور ناقابل توانسته باشد از نظر روحی زمینم بزند. هنوز درصدهایم را باور نمیکنم، هنوز رتبه احتمالیام را باور نمیکنم.
حقیقت اینکه کنکور بر مبنای خرخوانیست، که حتی اگر نبود هم، من بچه باهوشی، شاید بچه خیلی باهوشی بودم.
در تمام طول دبیرستان من میز آخر نشستم، تمام زنگها را میخوابیدم و حتی المپیاد را برای پیچاندن کلاسها پی گرفتم. با این حال نمرههای خوبی داشتم، وقت کمی صرف میکردم اما تمام مطالب را میفهمیدم، چون در واقع مسئلهای نبودند.
پارسال تابستان وقتی بعد از دوره رفتم مدرسه، مشاور گفت تو تابستان را از دست دادهای و باید چندبرابر بقیه تلاش کنی. استاد شیمی گفت تو گه خوردی که به جای شیمی رفتی ادبیات بخوانی. (حتی انقدر نمیفهمید که المپیاد ادبی صرفا ادبیات نیست). وقتی از استاد فیزیک پرسیدم (تابستان سینماتیک گفته بود) چه تستهایی بزنم و چطور خودم را برسانم، گفته بود «حالا خودت بخون، شاید تونستی یکی دو تا از چارتا تست رو بزنی، البته بعید میدونم». در حالی که من کل سینماتیک را سال دوم تمام و کمال بسته بودم، به جز حرکت پرتابی، که آن را همین حالا هم نخواندهام. بعدها مشاور گفته بود اگر روزهای تعطیل دوازده ساعت و روزهای مدرسه حداقل پنج ساعت نخوانید، هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. و من روزهایی که از مدرسه میآمدم، تا فرداش مثل مردهها میخوابیدم و روزهای تعطیل، نهایت تلاشم زیر چهار ساعت بود.
من بچه آزادی بودم. بی موانع ذهنی. نمیگفتم نشد. اگر کاری را بهم میدادند نمیگفتم من تا به حال یک خط کد هم با C ننوشتهام، نمیگفتم من نمیتوانم متنهای تخصصی زباناصلی را بفهمم، نمیگفتم وقت کم است، میرفتم یاد میگرفتم! میرفتم آن کار لعنتی را که محول کرده بودند انجام میدادم! من ذهنم خالی خالی بود. حرف هیچ احدی را به هیییییچ نمیگرفتم، (جز عدهای معدود)، و کار خودم را میکردم. کاری که فکر میکردم درست است، کاری که نشدنش برام معنا نداشت، کاری که مطمئن بودم میتوانم انجام بدهم، هرچه که بود! مانعی در ذهنم نبود. آن روزها واقعا نگنجیده (صفت مفعولی) بودم. آدمها برایم تعریف نمیکردند چه چیزی شدنیست و چه چیزی نه. من بچه آزادی بودم.
من سال کنکور یک بچه بودم پر از موانع ذهنی، که هر روز خودش را برای اینکه نمیتواند دوازده ساعت درس بخواند سرزنش میکرد، در حالی که برای او، چهار ساعت کافی بود. تمام سال دست و پا زدم، اردوی عید که شد مشاور گفت وقت جبران است، باید میانگین روزی دوازده ساعت بخوانید که بتوانید جبران کنید. اگرنه بروید بمیرید. بروید توی آن دانشگاههای کثافت لعنتی درس بخوانید. بروید بهدردنخور بشوید. و من بعضی روزها یک ساعت هم نخواندم! حتی یک ساعت محض رضای خدا. تمام روز در مدرسه بودم و توی کتابخانه که طبقه منفی یک مدرسه بود، بینور خورشید، که انگار هوا ابری ابری بود، سیر به غایت رسیدن افسردگیام را پی میگرفتم.
دهم اردیبهشت ماه بریدم.
به معنای واقعی.
از ده اردیبهشت به بعد، ماکزیمم درس خواندنم دو ساعت بود، که فقط یک هفته یا کمتر اتفاق افتاد.
کاملا از نظر روحی زمینگیر شدم و هیچکس، مطلقا هیچکس نتوانست کمکی به من بکند.
من یک زیر صد، چه بسا زیر پنجاه، یا اصلا یک تکرقمی بودم که سه هزار چار هزار میشوم. شب کنکور تا صبح مثل ابر بهار گریه کردم و هیچکس نبود نجاتم بدهد. یک ساعت و نیم، یا دو ساعت، مانده بود به پایان وقت، که حتی توانایی روخوانی هم نداشتم، و تقریبا یک ساعت مانده بود به تمام شدن جلسه، از دانشگاه آمدم بیرون. منی که فکر میکردم مراقب برگه را به زور از زیر دستم میکشد.
الان از نظر روحی کاملا زیر خط فقرم. تصورم از تواناییهام به هم ریخته با اینکه میدانم هر آدمی میتواند خرخوانی کند. در همین چند روز گذشته وقتی از ایستگاه دانشگاه شریف رد میشدم خیلی تلاش کردم که بغضم را فرو بدهم، و سرگردانم.
نمیدانم باید از کجا شروع کنم. از آموزش پرورش فشل؟ از مستندم؟ از یاد گرفتن حداقل چهارپنج تا زبان؟ از کارکردن روی ایدهام برای پول زیاد در آوردن؟ از افتادن در پیچ و خمهای تأسیس مدرسه؟ یک سال دیگر برای آن دانشگاه پشت کنکور ماندن؟ از کتابهای فلسفه؟ ایجاد تحول در علوم انسانی؟
اصلا چه میشود که آدمها متوقف میشوند؟ معمولی میمانند؟ چه میشود؟
8.
من چیزی میخواهم بیش از این، که آدمها گوشیهای شرکت من را دست بگیرند، با شعرهایی که گفتهام به اوج برسند، با خطوط نوشتهام به لحظه اجتنابناپذیر فهم کشاندهشوند، سالها بعد فرمولهایی که کشف(!) کردهام بخوانند، یا با سمفونی فوقالعادهام از جهان جدا بشوند.
اینها من را ارضا نمیکند. اینها باعث نمیشود من باز اتاق دوازدهمتریام را کیلومترها قدم نزنم.
9.
من از همه آدمهای زودراضیشونده متنفرم.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 138