از ما

ساخت وبلاگ

مدت‌ها بود انقدر خوشحال نشده بودم. مشخصه وقت‌هایی که خیلی خوشحالم، خنده‌های پشت سر هم است از عمق جان، که حتی اجازه نمی‌دهند جملاتم را کامل کنم، و حالت تهوع.


بعد باز یک تلخی همیشگی پاشید روی قلبم. خاکستری شد. یک جور تلخی توأم با خوشحالی، یک جور گیرافتادگی وسط دریای آب شور، که وقتی باران می‌زند دهان باز می‌کنی به آسمان که داری از تشنگی تلف می‌شوی، شیرینی قطره‌ها مستت می‌کنند اما با هر قطره‌ای که فرو می‌بری، فکر می‌کنی شاید این آخری‌ش باشد. فکر می‌کنی حالا کی مردِ تا بارانِ بعد منتظر ماندن است؟ تلخ می‌شوی.



طهرانی‌مقدم نزدیک چمران است. من همیشه اول می‌روم بیست و نه. از آنجا تا قطعه چمران همیشه خدا چند دور، تمام بهشت زهرا را می‌گردم، و این داستان هزارباره هرهفته من بود قبل کنکور. مگر اینکه فرزانه دستم را می‌گرفت یا فاطمه؛ من نگاه‌پایین، کز کرده در خودم، یا حرفی زیرلب، خودم را می‌سپردم دستشان و دمِ مزار چمران پیاده می‌شدم. می‌نشستم روی قبر کناری، یاسین مشاری العفاسی می‌گذاشتم، خیره می‌شدم به عکس چمران، فرو می‌رفتم در خودم. فاطمه می‎گفت «نشین روی قبر». می‌گفتم «برو بابا. اینا که این زیر نیستن». احترام و این‌ها حالی‌م نمی‌شد. فاطمه کنارم می‌نشست روی لبه قبر. فرزانه می‌نشست کنارم روی قبر کناری.

مقصودم اینکه به قصد طهرانی‌مقدم نمی‌رفتم.


امروز که خبر را شنیدم، جمله مدام تکرار می‌شد توی ذهنم:«فقط انسان‌های ضعیف به قدر امکاناتشان کار می‌کنند».


من در شرایط این جمله نیستم. من حالا در کشوری زندگی می‌کنم که سوریه نیست، که عراق نیست، که افغانستان نیست؛ کشور مقتدری که در یک بازه زمانی دو هفته‌ای، قرار انتقام می‌گذارد، عصر روز عملیات رهبرش توی گوش بیشرف‌ها می‌خواباند، و توان این را دارد که با قدرت بایستد و بگوید «دوران بزن در رو تمام شده». اگرچه رنج کاستی‌ها سیب سرخ ثمرش را سهم کرم‌ها کرده اما هنوز همان درخت ستبر سربه‌فلک کشیده است و یک روز باز می‌سرخد. من در شرایط این جمله نیستم، من سی و یک شهریور یک کشور تازه‌به‌آزادی‌رسیده نیستم، «من شعب ابی‌طالب نیستم»، «بدر و خیبرم»! اما کجام؟


از من تا طهرانی‌مقدم اندازه عمق شعف این خبر راه است. از من تا طهرانی‌مقدم اندازه پشت‌گرمی «او» راه است، که عصر بگوید «آن‌ها نمی‌توانند به ما سیلی بزنند، ما به آن‌ها سیلی خواهیم زد»، و چند ساعت بعد یارانش سیلی را بزنند. از من تا طهرانی‌مقدم اندازه پایه‌گذاری صنایع موشکی یک کشور «جهان سوم» راه است، از من تا طهرانی‌مقدم اندازه فاصله «نمی‌شود» تا «شد» راه است، از من تا طهرانی‌مقدم اندازه یک زندگی روزمره حیوانی، تا یک زندگی ابدی راه است، از من تا طهرانی‌مقدم اندازه حیوان تا انسان راه است، که مگر حیوان به چه می‌گویند؟ به آن که می‌خورد و می‌نوشد و می‌خوابد.


..اما انگار دور این بار شراب افتاده به ما؛ باید بنوشیم و راهی شویم. این راه هرچقدر دور باشد، و من هرچقدر در حیوانیت غریزه‌ام به لجن کشیده شده باشم؛ این راهی‌ست که زمان پیش پای ما گذاشته و ما با تمام ابعاد روحمان آدم‌های آخرالزمانی تاریخ این زمین غارت‌شده‌ایم.. راهی‌ست که باید طی شود، راهی‌ست که باید برویم.. انگشت اشاره این بشر رنج‌کشیده به ماست! باور کنید.. باور کنید.. حقیقت این است حتی اگر تندروانه خطاب شود، حقیقت این است حتی اگر انکار شود، حقیقت این است حتی اگر پوشانده شود..


زین پس باید به قصد طهرانی‌مقدم هم بروم. دخیلک! آقای مهندس شهید حسن طهرانی مقدم.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 137 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 8:06