Here's to the mess we make

ساخت وبلاگ

تمام این مدت همه جورِ دیگری به من نگاه می‌کردند. من شاگرد اول نبودم، درسخوان نبودم و آن زمان که همه بچه‌ها به هم شک داشتند و فکر می‌کردند همه ساعت مطالعات دروغ به دیگران می‌گویند، تمام همکلاسی‌هام می‌دانستند من عین دقیقه‌های کرنومترم را می‌گویم وقتی می‌پرسند. درصدهام عادی بود، در حد یک دانش‌آموز معمولی، شاید کمی پایین‌تر حتی. اما تا همین الان، تا همین لحظه که بیست و هفتم خرداد نود و شش است و نوزده روز تا کنکور مانده، باز همه از من توقع خلق شاهکار دارند. باورشان نمی‌شود انقدر زود کوتاه آمده باشم، و هر آزمون که درصد هر درسم را می‌پرسیدند و می‌گفتم، با چشم‌های گردشده برای من و خودشان دلیل می‌آوردند که دفعه بعد اوضاع حتما بهتر می‌شود.

از ده اردیبهشت دیگر آزمون نداده‌ام. نتیجه آزمون دهم را هم نرفتم ببینم. نوزده روز تا کنکور مانده و من نشسته‌ام آن گوشه دنج اتاقم، دارم اتفاقات را مرور می‌کنم.


تمام امیدهایی که آدم‌ها به من بسته‌اند، تمام حرف‌های تحسین‌کننده‌هایی که فکر می‌کردند من با بقیه فرق می‌کنم، چشم آدم‌ها، تصوراتی که از سال کنکورم می‌بافتم، رؤیای رتبه زیر پنجاه.. آن وقت‌ها انگار آسمانِ بالای سرم آسمان شهداد بود و من اگر دست دراز می‌کردم رتبه زیر پنجاه با میل خودش می‌افتاد بین عزم دستانم.


فکر می‌کردم سال کنکور همه چیز را کنار می‌گذارم. یک کلمه هم اینجا نمی‌نویسم، فیسبوک و توییتر را برای یک سال می‌بندم، کتاب‌های غیردرسی را پرت می‌کنم دورترین جای ممکن، عروسی نمی‌روم، مهمانی نمی‌روم، نمی‌خوابم، حرف نمی‌زنم، هیچ کدام از مراسمات مذهبی را نمی‌روم، انتخابات را فراموش می‌کنم، در اتاق را روی خودم می‌بندم و شب‌ها بغل فیزیک و دیفرانسیل و هندسه می‌خوابم و در نهایت این یک سال، می‌ایستم جلوی در دانشگاه شریف، عکس می‌گیرم، توی بیوی توییترم می‌نویسم «دانشجوی کامپیوتر شریف»، بعد من می‌مانم و کدها و کامپیوتری که دوستش دارم و لیوان بزرگ قهوه. من می‌مانم و چند شبانه روز دنبال یک > اضافه توی کدها گشتن، من می‌مانم و رؤیای تمام‌وقتی ایده‌هایی که حالا نشسته بودم پشت کامپیوتر عملی کردنشان. من ریاضی نود بودم، فیزیک نود بودم، شیمی شصت هفتاد بودم، عمومی صد بودم! من بچه کامپیوتر شریف بودم..


اما نه؛ الان که نوزده روز تا کنکور مانده، من به جز پیش‌نویس‌ها دویست و دوازده تا پست اینجا نوشته‌ام، هیچکدام از سوشال نتورک‌هایم را دی اکتیو نکرده‌ام، کتاب‌هایی که خواسته‌ام را به شرط آنکه به دستم رسیده باشند خوانده‌ام، شعر گفته‌ام، شعر نوشته‌ام، شعر زیست کرده‌ام، عروسی دایی‌م رفته‌ام، مهمانی هم رفته‌ام، خیلی بیشتر از قبل خوابیده‌ام، تمام مراسمات مذهبی را رفته‌ام، برای انتخابات هم فعالیت کرده‌ام، پنج شش بار نشسته‌ام در سالن سینما و ده پانزده‌تا فیلم خارجی دیده‌ام. موسیقی موردعلاقه‌ام را دنبال کرده‌ام، کافه رفته‌ام، گشت‌زنی رفته‌ام، توی حرم پلاس بوده‌ام..


درس خوانده‌ام! تقریبا همه چیز را خوانده‌ام، بعضی فصل‌ها را چند دور خوانده‌ام، بعضی چیزها هم هست که نخوانده‌ام کلا.. به پشتوانه عربی و ادبیات و زبان خوبم، لای هیچکدام را به معنای واقعی باز نکرده‌ام و یک وضعیت معمولی دارم؛ نوزده روز مانده به کنکور. وضعیتی که نهایت قدش به کامپیوتر اصفهان برسد، قم، شیراز.

از رتبه زیر پنجاه به زیر صد رضایت دادم، از زیر صد به چارصد-پانصد، به زیر هزار، به زیر دو هزار، به زیر چارهزار.. از کامیپوتر شریف به کامیپوتر امیرکبیر، علم و صنعت، خواجه نصیر، حالا نشد اصفهان، قم.. شیراز..



می‌خواهم بگویم من برای خودم یک شانس بزرگ بودم. بچه‌ای که از همان بچگی با بقیه فرق می‌کرد، برای همه با بقیه فرق می‌کرد. برای خودش یک قهرمان بود که قرارگذاشته بود با همه بچه‌های جهان، تا داستان دنیا را از بعدِ خودش جور دیگری برایشان تعریف کند، چیزی به این دنیا اضافه کند، حرف جدیدی بزند، خودِ جدیدی بیافریند.. بزرگ باشد و بعد توی اوج مثل سکوی پرش فیلمنامه‌ها دورخیز کند و در غیرمنتظره‌ترین جای فیلم زندگی‌اش را تحویل بدهد..


داستان من با شهوت شهادت و شهوت شهرت و شهوت تمام چیزهایی که به آدم‌ها مربوط می‌شود فرق می‌کند. من هیچ‌وقت در درونم حرف هیچکس را باور نکردم؛ نه حرف‌های امیدوارانه را، نه تحسین‌ها را، نه فحش‌ها را، نه ناامیدوارانه‌ترین گزاره‌هایشان را. آدم‌ها موجودات محوی بودند برای من که قرار بود اول من دستشان را بگیرم که پیدا شوند، بعد آن‌ها دست من را بگیرند که گم نشویم.. داستانِ من داستانِ دختری بود که هنوز جرئت رؤیا بافتن دارد، هنوز پشت آن نیمکت‌های زمخت با رؤیای مدرسه‌ای که خودش می‌سازد می‌نشیند، هنوز زنده است، نفس می‌کشد، توی خوردن و خوابیدن و نوشیدن و گفتن و تولید مثل خلاصه نمی‌شود، «نمی‌گنجد»، بال دارد و کسی یک روز باید، «جا آنکه بپرسد: حالت؟ بپرسد: بالت؟».



حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم جای سرزنش ندارم. من در دنیای دیگری زندگی می‌کردم، در دنیایی که خودم تمام جزئیاتش را ساخته بودم، در جامعه امنِ به حرکت‌رسیده یاران در گهواره «او» که حالا بزرگ شده‌اند می‌خواهند به جهان بگویند آنچه سال‌ها صدایش می‌کردند و نامش را نمی‌دانستند چیست. در دنیایی که توش من رتبه زیر پنجاه آورده بودم، کامپیوتر شریف می‌خواندم، مقبولیت داشتم، آن ایده‌ها را عملی کرده بودم و هرکس نقضم می‌کرد طولی نمی‌کشید به درستی حرف‌هایم می‌رسید.


من آدم بهانه‌جویی نیستم. یا لااقل نبوده‌ام. دنبال توجیه نگشته‌ام، انگشت اتهام را همیشه گرفته‌ام سمت خودم و در تمام امسال هربار که با سر زمین خوردم، باز بلند شدم، انگار که پیروز از جنگ برگشته باشم شعارهای «قوی باش»م را به خودم تشر زده‌ام، و لنگ لنگان پیش رفته‌ام.. حالا هم نمی‌خواهم برای داستان این دخترک رؤیاباف یک پایان دراماتیک بسازم و آن تکه از لالالند را که اما استون شعر Here's to the fools who dream می‌خواند بگذارم ته‌ش و قصه را تمام کنم.


اما؛

زیر زبانم، همین حالا، نوزده روز مانده تا کنکور، برگشته از کامپیوتر شریف به کامپیوتر اصفهان و شیراز و قم، طعمش را احساس می‌کنم، که «عرفت الله بفسخ العزائم». «یا ایها الانسان! ما غرک بربک الکریم؟». ما کاری می‌کنیم نتوانی از جات تکان بخوری. ما با تویی که پدر و مادرت تربیتت کرده بودند برای «جابه‌جا کردن مرزهای علم» چنان کاری می‌کنیم که فکرش را نکنی. ما با تویی که بهت می‌گفتند «پروفسور» و «نابغه» کاری می‌کنیم، آن سرش ناپیدا. ما آنچنان زمینت می‌زنیم که بفهمی طلب رنج مال تو و هم‌قد تو نیست! لااقل حالا نیست.. ما از اوج راهِ به واقعیت‌رونده‌ی رؤیا به زمین سردت می‌کوبیم، ما رازونیازهای رندانه شبانه‌ات را آنچنان به تنت می‌پوشانیم که توبه کنی هزاربار از رندانگی، ما بلدیم! انسانِ کوچکِ رؤیابافی که فکر می‌کنی خیلی می‌فهمی.. که وقت ناامیدی مدام «و جاء من اقصل المدینة رجل یسعی» زیر لب می‌خوانی، که فکر می‌کنی قرار است باری برداری، راهی باز کنی، که «خودت را خیلی بزرگ فرض کرده‌ای بچه!».. تو دانه‌ریز خیل مایی.. تو هیچِ خیل مایی.. تو هیچِ بی‌هیچی! آن‌هنگام که پس از هزاربار چلانده شدن باز آن خوی سرکش را روی دوش خودت می‌گیری و کوتاه نمی‌آیی، آن هنگام که پشت بدمستی‌ات در حال مرگی و باز رندانه جام دیگری می‌گیری، آن هنگام که لب می‌گزی تا اشک‌ چشم‌هایت را فروبخوری، آن هنگام که بغض خفه‌ات کرده و دندان به هم می‌فشاری که مجال بروزش ندهی، فکر حالات نبودی که حتی دست دعایت را هم کوتاه می‌کنیم؟ حالا که حتی وقتی دست بالا می‌آوری به زمزمه‌ای، سرت هنوز رو به بالا نیست؟ فکر می‌کنی ما جفاهات را ندیدیم؟ رندانگی می‌کنی، می‌گویی ترس جهنم نداری و شوق بهشت! استخوانت را خرد کنیم که بفهمی جهنم چیست؟ بچه! ما شاید اراده کردیم و آن انسانِ درون تو شاید به اراده ما توان حرکت یافت! شاید باری برداشت، شاید راهی ساخت، شاید به سوی ما شهودی پیدا کرد.. اما خیلی مانده تا بفهمی رجزخوانی کار آن نطفه متعفن نیست! خیلی مانده تا بفهمی انسان چیست، قدرتش چیست، و آن‌ها که جهان را روی دست جابه‌جا کرده بودند از کدام رازونیازهای شبانه، با چه رنگ و بویی بازگشته بودند..




ما همه مشمول سنت خداییم. فرقی نمی‌کند خداناباور یا خداباور یا کافر یا مؤمن یا معاویه یا علی.. حقیقت اتفاق می‌افتد حتی اگر از آن چشم بپوشی! منِ چلانده‌شده خرد و خراب، منِ هوشیاری بعد مستی، باز زیر لب زمزمه می‌کنم «و لن تجد لسنة الله تبدیلا».. باز تو را شکر که درد این خرد شدن در اقتدار دست‌هایت، نشان از آن دارد که لااقل این روزها راجع به ما سنتی جز راه آن‌ها پیش گرفتی که برایشان گفته‌ای «انهم لفی سکرتهم یعمهون»..



خدایا! بنده طغیانگرت را ببین که برای تو چه خضوعی می‌کند!


شکر این هوشیاری! شکر این درد! شکر پیام‌نور دورافتاده‌ترین شهر ایران اصلا! من به تو مؤمنم! و نگاه که می‌کنم به آدم‌ها، به راه‌های ناراه، درمی‌یابم دیر یا زود، در مسیر ابتلا و غربال، ماییم که اتفاقا تنها، تنهای تنهای تنها برمی‌انگیزیمان به ساختن..



خدا! ما را بزن، بساز، خرد و خاکشیر کن، فقط تو را به رسولت، آنقدر ناکارمان نکن که آن روز موعود، باز هم مثل حالا بی‌مصرف رهایمان کنی این گوشه دورافتاده دنیا..

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 129 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 8:06