اسمش را بگذاریم آرمانگرایی فلجکننده. حرف بزرگتر از دهن. سنگ بزرگتر از زدن. لجبازی آدمِ یاغی سرکش، برای اینکه توی چشمت باشد؛ برای اینکه عزیز دلت باشد، برای اینکه ببینیش، اشاره کنی به دوستداشتنش. آرام گرفتنِ عبدِ یاغی سرکش، در اوج یاغیگری، در قلب لحظاتی که رو از تو برمیگرداند که: خودم بلدم! در لحظاتی که از روی زانوهاش بلند میشود به عظمی؛ و آنچنان طغیان کرده که باور ندارد اگر نخواهی نمیشود. آنچنان در نقش انسان فرو رفته که باور ندارد مشتت را ببندی له شده؛ آرام گرفتنِ عبد یاغی سرکش، در قلب این لحظات؛ وقتی که لهله میزند تا فقط تو ببینیش. قلدری میکند که خودی نشان بدهد. از بر ملا شدن شدت ضعفش در چشمهایت ترسیده؛ از ترس فرو ریختن در چشمهایت خودش را روی پا نگه داشته؛ به زحمت!
این هم برای تو؛ به شادی تو؛ به افتخار تو؛ من هیچگاه در هیچ قنوتی، در هیچ سجدهای، در هیچ لحظهای، زیر لب تکرار نخواهم کرد: «رَبَّنا وَلا تُحَمِّلنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ!».
از وحشت بر ملا شدن شدت ضعفم پیش چشمان تو؛ این هم به افتخار چشمهای تو! من از پایان رنج میترسم. من از برداشتن اینهمه درد از روی شانههایم میترسم. ما که محکومیم به نرسیدن؛ بگذار لاأقل با شانههای خمیده زیر رنج، ایستاده بمیریم، که تحسین چشمهایت از روی شانههامان تکان نخورد. بهانه نرسیدنم را نگیر. تا دنیا دنیاست رنج راهی کن به شانههایم. نه که خودآزار باشم، راحتم که میگذاری، انگار برای بار هزارم جان پیامبرت را قسم میخوری به رهاشدگیمان در مستی. رنجهای بزرگتر از دهنم میخواهم. دردهای بزرگتر از دوشم. این هم برای تو؛ به شادی تو؛ به افتخار تو؛ به بادابادی چشمهای تو. از این عبدِ سرکش طغیانگر، که در اوج طغیان، در قلب ایستادن، شکستهبستهی تبلور در چشمهای تو بود..
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 139