بعد از تجربه روزهای پرفراز و فرود، حالا که خواستی، اینها را برایت مینویسم؛ گرچه آدمی هرچند خودش نپذیرد موجودیست که حرفی از کسی نمیپذیرد، مگر آنکه نفسِ نصیحتگر خیلی حق باشد، یا نصیحتپذیر به تمامی خودش را در برابر خودش شکسته باشد. که درباره من و تو، لاأقل مطمئنم شرط اول نقض شده.
1.
درباره سؤالهایی که راجع به چیستی جهان پرسیدی، باید بگویم اینها سؤالات اساسی بشر است، و پاسخ دادن به آن در واقع در انتهای این مسیر محقق میشود. اینگونه نیست که اول جواب سؤالهایت را پیدا کنی و بعد تازه منت بگذاری و به راهی که خواستهاند بروی؛ باید آنقدر ایمان داشته باشی که بروی و بدانی در انتهای این مسیر پاسخی به انتظارت نشسته. انکار نمیکنم نمیشود شبها به این سؤالات نیندیشید، چراکه انسانِ امروز از مقدّسگرایی فاصله گرفته و بنا دارد با عقلش همه چیز را به حوزه ادراک خودش بیاورد، من نمیدانم، شاید شدنیست، اما اگر از من میپرسی؛ من نتوانستم.
شکی نیست که این آزمونها و دانشگاهها از دیدگاه کلان بازی مضحکی بیش نیست؛ اما اگر تو فرزند خمینی هستی و رسالتی و فریادی و شوری جهانی را تحمّل میکنی، باید بگویم گاهی ناچاری تن به چارچوبهایی بدهی که به خوبی از بیهودگیشان آگاهی؛ تو ناچاری حرفت را بشنوانی(!)، گرچه شاید در خودت تمایلی نمیبینی که حتّی زمزمهای کنار گوش انسانی روانه کنی؛ چرا که فرزند خمینی، و آنکه از علی وام میگیرد، و آنکه به درستی دل در گرو علی دارد، یا لاأقل میخواهد که داشتهباشد، بندبندِ زندگی شخصیاش را به راهی میسپارد که مکتبش میرود، یا اینگونه بگویم، ما زندگی شخصی نداریم.
2.
از کسی که این راه را رفته بپذیر؛ وقتی نتایج میآید دیگر به این فکر نمیکنی «من حالم بد بود» یا «میدونم پدرم نمیذاشت بیام تهران» یا «من داشتم شبا به جای درس خوندن به قوانین حاکم بر جهان فکر میکردم» یا «کنکور خرخونیه» یا هیچکدامِ اینها. گرچه کنکور به شدت بسته به تکرار زیاد است و تقریباً هیچ ربطی به استعداد و توانایی ذهنی ندارد و تو این را میدانی و تقریباً از دوسههفته مانده به کنکور با این واقعیت مواجه میشوی که درسی نخواندهای پس انتظار نتیجه خارقالعادهای نداری، و تمام اینها را میدانی، اما وقتی نتایج بیاید جوّ اطراف و مقایسههایی که در نفس یکبهیک اطرافیان و حتی خودِ ما مؤکد شده، یک نوع سرشکستگی در تو القاء میکند، که از بین بردنش -از کسی که این راه را رفته بپذیر- مدتها، مدتها، مدتها زمان میبرد.
پس خواندنش بهتر از نخواندنش است.
3.
و امّا عشق؛ گمان میکنم سرابیست که همه ما را در حدود سن من و تو گرفتار میکند. از انتهای این راه برایت مینویسم؛ نه تنها کسی که تو عاشقش هستی، بلکه اکثر آدمها، جز هزینه برای تو و مکتب تو و خودسازی تو و راه تو چیزی در بر ندارند. بعد از تقریباً سه سال درگیر کسی بودن، در حالی که ابراز علاقه از طرف او بود، در حالی که جز ضرر چیزی از او به من نرسیده، تجربه دستخوردگی قلبم را به زندگی پسامعشوق آوردهام! باید بدانی هزینه از نظر کسی مثل من چه معنایی دارد؛ تصور کن بچه تروتازه پرسشگری هستی و کمکم از درون غار خودت بیرون آمدهای و با جهانی آشنا شدهای که گذشته از بهار و پاییزش، مدام در حال انقلاب است؛ از ناکجای تاریک زندگی به حقایقی دست یافتهای که ذره ذره تنت را به شوق آورده، و انگیزه یک حرکت ابدی را در قلبت دمیده. و ناگهان تمام این یافتهها در حصار حقیر دوست داشتنِ کسی نابود میشود. فرقی نمیکند او کیست و چیست و تا چه حد در کسب حقایق سازوکار جهان پیش رفته و تا چه حد خودش را میشناسد؛ مسئله این است که درگیر یک رابطهشدن به این معنا، و ابراز عشق، احتمالاً آنقدر درگیری ذهنی در پی دارد که نه تنها زمانت را، که برکت زمانت را هم از تو خواهد گرفت. فهم تمام این جملات وقتی ممکن میشود که درون خودت صادقانه به این سؤال پاسخ داده باشی: «یک فرد ارزش چه مقدار از عمر مرا دارد؟»
دیروز با خودم فکر میکردم لاأقل تا وقتی ادعای تحیّر در وادی کسب معرفت داریم، نمیتوانیم حتی شخصی عاشقی کنیم. حتی عاشقی ما به جهان مربوط است؛ به راه و به مکتب و به حرکت.
اگر از من میپذیری، میگویم، شعر نخوان، موسیقی گوش نده، و اجازه نده خیالاتت از آینده با او، تو را دریابد. همان اول قبل تشکیل ابر خیال سراغ کار دیگری برو. شعر عاشقانه نیاز کاذب ایجاد میکند؛ فکر میکنی حتماً باید همین حالا قلبت متعلق به کسی باشد و صاحب قلب کسی باشی؛ البته که اینگونه هست، ولی نه در آن شمایلی که روایاتِ اداگونه زندگیهای عاشقانه برای ما تصویر کردهاند. گفتم؛ باید به این سؤال پاسخ بدهی که یک فرد ارزش چقدر صرف عمر را دارد؟ و بعد از آن، بدانی اینکه تمام وجودت برای کسی باشد و تمام وجود کسی را تصرف کنی، جز یکسری شاعرانههای متزلزل بیمعنا، چیزی نیست. اصولاً میل به تحت مالکیت قرار گرفتن، و مالک شدن، تمایلات شهوانی انسان است، و اینگونه دوست داشتن، دوست داشتنِ حقیرانهایست و فکر میکنم معمولاً آنچه در ما به وجود میآید و اسمش را عشق میگذاریم، در واقع از همین جا و از همین نیاز کاذب نشأت میگیرد. حالا اینکه چرا حقیرانهست و چرا در شأن انسان نیست، و چرا در شأن انسانِ خمینیست شبیه تو نیست، در این مقال نگنجد.
فکر میکنم سرابیست که به آن دل بستهای، به اشتباه. سراب از بین نمیرود، تو در بیابان به چشمهایت اعتماد نکن.
اینها را نوشتم با اینکه میدانم کمترین تأثیری نخواهد داشت؛ مخصوصا با زبان تلخ من و شیوه ردیف شدن کلماتم. اما گفتم که بدانی اینجایی که من هستم، جای خوبی نیست. اینجا نیا. لاأقل وقتی آمدی میتوانم درون خودم آسوده باشم که من گفتم! (گرچه این شیوه آدمهای پست است که به جای دلسوزی عمیق برای انسانی که با او طرف هستند، دنبال مخدری برای آرام کردن وجدان خودشان میگردند.)
به هر صورت؛ با آرزوهای خوب؛ والسلام.
برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 129