1.
شاید بهتر آن بود الان مینشستم درسم را میخواندم. بیست و یک روز تا کنکور مانده و آدم اگر عقلش کم نباشد، مینشیند پشت میزش، خروار چکنویسها را میآورد، کتابهای جمعبندی و تستهای علامتدار را با زمان حل میکند، غذای خوب میخورد، خوب میخوابد، و سعی میکند زندگی را لااقل برای بیست روز روی دورِ روزمرگی پیش ببرد.
من اما مثل همیشه درد گرفتهام، مثل همیشه دستهام جان ندارند، سالمِ سالمم اما مثل همیشه تاریخهایی که به یاد دارم، انگار جنگندههای قدر کتکم زده باشند! هنوز عادت قدم زدن را ترک نکردهام، هنوز نمیتوانم یک جا بنشینم و کتابهایم را که نگاه میکنم، ترس یک سال دیگر از کنکور شنیدن دیوانهام میکند. شبهای همیشهبیدارم مثل تمام روزهایی که خودم را شناختم، از ترس و شادی و رؤیا و «تلاشی» و غم لبریزند، و حرفهایی که ریختهام درون خودم، با هیجان لبریز میشوند، بالا میآیند، و تهوع شکل میگیرد..
2.
مرگ قهرمانها و قصهها و رازهای سعادت بشر، سوزاندن کتابها و اعدام قهرمانها و به فراموشی سپردن قصهها نیست؛ به کلیشه کشاندن آنهاست. به ابتذال بردنِ آنهاست. ایجاد حساسیت است در برابر یک سری واژگان خاص، که اگر جملهای با آن کلمات همراه شد، مفهوم متقابلی را القا کند و مخاطب را بازدارد از شنیدنِ بیتعصب.
«عقیده»، «آرمان»، «صلح»، «انقلاب»، «جنگ»، «جام زهر»، «شهید»، «خون»، «دِین»، «دین»، «مذهب»، «مسلمان»، «وطن»، «غرب»، «غربزدگی»، «فرهنگ».
3.
اگر کسی حرفِ مرا میخرید، یک نظریه میدادم، اسمش را میگذاشتم «بازپسگرایی»، مبتنی بر اینکه حداکثر تا سال 2030 یک جریان روشنفکری واحد در اروپا و آمریکا شکل خواهد گرفت، متأثر از بازگشتن به اصل انسان. بعد اگر تا آن زمان زنده میماندم، مینشستم روی یک صندلی، جهان پس از گلوبلایزیشن را از بالای یک تپه تماشا میکردم و در حالی که شاهد تحقق نظریهام بودم، به رسم ادبِ همیشگی بزرگان تاریخ، فروتنانه از کرسی تمام دانشگاهها کناره میگرفتم!
4.
من از راهِ رفته حرف میزنم. از تجربه. از دیسکوها و کابارهها و معشوقهها و سکسها. آنجا که هنوز یارای دیدنِ حقیقت در چشمهای انسان مانده، انسانِ تجربهگرِ شبهای مستی با ویسکی و ودکا و آبجو و تکیلا، روبرو میشود با همان «پوچی» مشهور، و اگر مکتبِ جدید ابداع نکند، بازمیگردد به «خود». به «انسان».
5.
از اینکه قبلِ این بیست روز، قبل تمام شدن این کنکور، کسی سوژههایم را دستمالی کند میترسم. از این که کسی سوژههایم را قبل آن که سروقتشان برسم به ابتذال بکشاند میترسم. از خودم میترسم، از این فکرهای شبانهروزی میترسم. خیلی میترسم. خیلی.
6.
آخرش هم ما جیرهمواجببگیرانِ دربارِ نداشته هستیم. آخرش، بی آنکه ریالی پول توی جیبمان باشد، بی آنکه حتی یک نفر از آدمهایی که خودشان فکر میکنند یک بار محض رضای خدا پشت ما را گرفته باشند، بی آنکه چیزی تهش جز فحش و مطرودی به ما ماسیده باشد، بی آنکه کسی ما را بشنود، کسی ما را ببیند، بی هیچ؛ ما قطعا پول میگیریم که ناشر اندیشههای تندروانه آقایان باشیم. حق نداریم از خودمان عقیدهای انتخاب کنیم، حق نداریم از جریان پوسیده راستی اظهار برائت کنیم، حق نداریم حرف بزنیم چون ما دقیقا همانهایی هستیم که کشور را به قهقرا بردهایم، زبانمان بمب و موشک است و حرفمان جنگ، کارمان آتش زدن است و کشتن. حتی اگر آقایان با دستهای خودشان ما را بکشند، ما همچنان جیرهمواجببگیران آن دربارِ نداشتهایم..
7.
من انتخاب کردهام که «این» باشم. هزینههاش را هم میدهم. فحش هم میخورم از پدرم. از رفیقم. از همکلاسیم. از مخالف! مسئلهای نیست..
تیرتان به هدف نخورد اینبار! به کسی زدید و میزنید که آرزوش، آرزوی شبهای دخترانه چهارده سالهاش، هزینه دادن برای این عشق بوده. که عشقِ بی هزینه لاف است، که چه بسیارند لافزنندگان.. حاشا که کم بیاورد. حاشا که کنار بکشد.
8.
راهِ به انزوا کشیدنِ مذهب، کلمه بود! «مذهب» یعنی کشتن، یعنی مرگ، یعنی یک خدایِ مفعولِ ناتوان، یعنی سکون، یعنی زیر سلطه تقدیر دست و پا زدن، یعنی انسانِ ناتوان. مذهب، نهایتا یعنی خدای مصادرهبهمطلوبشوندهای که هر یکشنبه، به دیدارش بروند؛ به عیادتش!
9.
قصه دقیقا بعد از آن شب است. از پیک پشت پیک خوردن شروع میشود، و پایانش ارگاسم است با خوشهیکلترین زنِ دنیا.
خیره میشود به دیوار روبرو، ماشینِ آخرین مدلش را فراموش میکند، خانه لاکچریاش را فراموش میکند، یا اصلا نه؛ نه که فراموش کند.. اصلا یادش نمیآید! اصلا برایش قابل طرح نیست.
و میفهمد چیزی کم است.
چیز بزرگی، چیز خیلی بزرگی؛ نمیداند چیست، نمیداند کیست، حتی نامش را نمیداند، اما بلد است او را زیر لب زمزمه کند. او را بلد است. او را میداند و نمیداند. میشناسد و نمیشناسد. قصه از همینجا آغاز میشود..
10.
هرکسی از موضعِ خود دیدگاهی تعریف میکند و در برخورد با جهان از آن جایگاه اتخاذ تصمیم دارد. و موضع آنها انسان است. انسانِ توانای آزاد، با قابلیت ایجاد سود هنگفت. با روشهای سرمایهداری، با «کیمیاگر»؛ انسان ثروتمندِ خوشبختی که با ذهن و تلاش خودش آنجا ایستاده؛ روبروی خداوند مفعول بدبخت ناتوان.
11.
تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان! بمان، برای من بمان..
برچسب : بمان, نویسنده : ebihich8 بازدید : 144