تو، همه من بودی، که ریختی...

ساخت وبلاگ

این یک خاطره است و فاقد ارزش خوانش.

 

تقریبا دارد می رسد به یک سال که او دیگر نیست. شمال بودم. تکیه ام را داده بودم به صندلی آشپزخانه و داشتم انگور های تازه ای را که از حیاط چیده بودم می گذاشتم توی دهانم که پیامش آمد. دست هایم لرزید. اشک هایم با شدت تمام جاری شد و می شود گفت از حال رفتم. فرداش، تمام راه برگشت نوشهر - تهران را شادترین آهنگ هایی که داشتم گوش دادم. با صدای بلند. و گریه کردم.

فکر می کردم بعد او دیگر نمی شود خندید. فکر می کردم بعد او دیگر نمی شود شاد بود. دیگر نمی شود زندگی کرد.

شب ها سرم را می بردم توی بالش و ساعت ها گریه می کردم. نزدیک سحر که می شد تمام آهنگ هایی که با آن ها خاطره مشترک داشتیم گوش می دادم و گاهی، مجبور بودم بلند شوم تا بتوانم نفس بکشم.

بلند بلند گریه کردم. بلند بلند هق هق کردم. با ناخن دست هایم را چنگ انداختم. جیغ کشیدم. و هیچ کس نبود. هیچ کس نبود که بعد او من را بغل کند. هیچکس زنگ نزد که من را دلداری بدهد. هیچ کس. من فقط خودم بودم. خودم که فکر می کردم بدون او نمی شود زنده ماند.

من اما بعد گریه های بلند، بلند تر خندیدم. دوباره از خواب بلند شدم. دوباره زندگی کردم. و یک دفتر پر، از او نوشتم.

الان یک سال می شود که او نیست.

من به نبودنش عادت کرده ام. به نبودن کسی که بین هجوم حرف های بی رحم تمام آدم ها، همه زندگی من بود.

بعد او، من تنهایی رفتم مصلی. که هر قدمِ ناشران عمومی را مردم، اما رفتم. که باید باور می کردم باید تنها باشم. که باید باور می کردم باید تنها کتاب ها را انتخاب کنم. که باید باور می کردم هر کسی مثل او می خندد او نیست. که باید باور می کردم از این به بعد تنها باید بستنی طالبی خورد. که باید باور می کردم مترو را، - مترویی که آخرین بار که دیدمش آنجا بود. آخرین بار که برایم دست تکان داد آنجا بود. آخرین بار که صورتش را دیدم و رویم را برگرداندم آنجا بود. - باید تنها بروم. که باید باور می کردم چای به لیمو را هم تنها... که باید باور می کردم او دیگر نیست! که باید باور می کردم بی او باید درس خواند! که باید باور می کردم بعد از حمله های سخت و تشنج های خانه، باید به پتو پناه برد!!! که بعد از شنیدن آن حرف های نابود کننده هر روزه، باید فقط آرام بود... که باید باور می کردم که باید تنها خوب شد. که باید باور می کردم باید عادت کرد به اینکه کسی نگران مریضی هایت نشود. که باید باور می کردم که باید فهمید که هر کسی لباس سفید سر تا پا می پوشد او نیست! که باید باور کرد هر کسی هم اسم او هست، او نیست... که باید باور کرد هر خانه ای که دیوار های سبز دارد خانه او نیست و باید باور کرد که هر کس تجربی می خواند او نیست و باید باور کرد هر کس کنکور تجربی دارد او نیست و باید باور کرد هر کس می خواهد دندانپزشک بشود او نیست و باید باور کرد هر کس که تو را دوست داشت که او نمی شود... او نیست... و باید باور کرد او نیست... که توی تنهایی های دیوانه کننده، باید تنها بود! که توی زندگی بی او، باید زندگی کرد!

من دختر تنهایی بودم. و تنها شکاف خلسه های زجر آورم... او بود...

بعد او من مدت ها منتظر زنگ کسی نبودم.

اما حقیقت این است که ما آدم های زنده، یک روزی به زندگی بر می گردیم.

من به زندگی برگشتم.

من مثل قبل حال آدم ها را عوض کردم. برای کسانی رفیق بودم که برایم رفیق نبودند. خندیدم. بلند هم خندیدم.

من باور کردم... که وقتی باز رفتم شمال، وقتی توی تختم خوابیدم بودم و ح.م توی تخت پایینی من داشت آهنگ گوش می داد، و من توی تخت بالایی داشتم آهنگ گوش می دادم، و آنجا که بغض داشت خفه م می کرد که اگر می شکست، چهره غد و محبوبم پیش بچه ها می ریخت، که اگر می شکست بیدارشان می کرد، نشکست. و من باور کردم... وقتی مثل جنین توی رحم مادر، جمع شدم توی خودم، سرم را بردم توی بالش و تا نزدیکی های اذان صبح گریه کردم و نگاه کردم به شماره اش توی کانتکت ها، که همیشه توی این حال، می گرفتمش و حالا نمی شود...

که من مدت ها با کسی حرف نزدم...

که وقتی هیچ کس دست نکشید زیر گودی چشم هام و نگفت چرا گریه کردی، من فهمیدم که نیست... که وقتی جمع های رفاقتی را می دیدم و می رفتم بینشان و بعد معذرت می خواستم و کنار می کشیدم، فهمیدم که نیست... که من فهمیدم که باید مشکی نپوشید... که من عید امسال مشکی هایم را عوض کردم... که من بعد او زنده ماندم! بعد او زندگی کردم...

که وقتی علاقه ام شروع شد، نبود که بگویمش و او شروع کند به مسخره کردنم که ناهی منکر خودش شد عامل...

نبود که بگویمش وقتی او هم به من گفت، و نبود که بگویمش وقتی او حرف هایش را پس گرفت، و نبود که آن شب دستمال بگذارد روی پیشانی داغم و بگوید غلط کرده هر کس این حرف ها را زده...

که من آن شب آنقدر بدحال بشوم که پدرم برای بار دوم بیاید التماس کند که چه شده حالا... که کتاب را ببندد و بگوید نمی خواهد بخوانی... که رد شود از نمره شیمی و انگار نه انگار... که من آن شب باور کردم او نیست... که من وقتی کنار می کشم از بغل پدر، که داد می زنم سرشان که بروید بیرون... باور کرده ام تنهایم! باور کرده ام وقتی آدم ها محکومم می کنند و قضاوتم می کنند و توی ذهنشان فحشم می دهند، او نیست که خوب و بد من را تمام و کمال بداند که بفهمد من آنقدر خوب نیستم که بعضی ها فکر می کنند و آنقدر بد نیستم که بعضی های دیگر...

من وقتی ناخن هایم را خوردم، وقتی شاهد فروپاشی خیلی چیزها بودم و به هیچکس هیچ چیز نگفتم، وقتی از آدم های نزدیکم حرف شنیدم و فقط لبخند زدم، فهمیدم او دیگر نیست و تقریبا یک سال است بی او زنده مانده ام... تقریبا یک سال است که بی او زندگی کرده ام... که او دیگر نیست...

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : تو همه چیز من هستی,تو همه زندگی من هستی,تو همه دنياي مني,تو همه هستی من,تو همه چيز مني,تو همه چاره من,تو همه هستي من,تو همه وجود مني,تو همه در خون مني,تو میبخشی همه دیروز منو, نویسنده : ebihich8 بازدید : 135 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 14:08