هزار و صد و هشتاد و یکمین سال

ساخت وبلاگ

عید کجا بود! هی عید عید می کنند این ها... چراغانی و شیرینی و شربت و شام...

اینکه در چشمانم نیستی، می زند زیر کاسه کوزه هر چه خوشی ست. یک سال دیگر هم گذشت. پارسال، توی خیابان های قم، چراغ ها تار شده بودند در نگاه هام... امسال... امسال... تهران لعنتی، با خیابان های لعنتی ترش... - کوفه - . بگذریم از اینکه بعضی ها بهانه رقص های مختلط پیدا کرده بودند...

یک حرفی دارم با تو. ببخشید. با شما. یک حرفی دارم با شما.

نگاهم نکنید. بلور نرگس های زیباتان را با نگاه به ظلمات صورتم خدشه دار نکنید... انقدر دعایم نکنید! انقدر صدایم نکنید که برگردم... نیستم! برگشتنی نیستم. تا گلو رفته ام در لجن. این بغض نا به کار که بساط پهن کرده میان راه گریه هایم، سنگینی باتلاق است. تنها مانده ام... کمی دیگر، کمی دیگر فقط... می می رم. دست به سمتم دراز نکنید... دل به دلم ندهید... به من امید نبندید... دیدید که! من آدم خنجر زدن از پشتم... هزار بار هم نان و نمک سفره تان را بخورم، هزار بار هم نمک گیر دستانتان شوم... آخرش... انقدر مهربان نباشید با من! من کارم تمام است! من برگشتنی نیستم! من مرده ام!!!

خواب خوابم.

انقدر صدایم نکنید... من تا ابد محبوس کابوس های بی نهایتی هستم که خودم ساخته ام... کابوس های زنده... کابوس های جاندار... که من پشت کردم به باغ بهشتی که شما شاخه شاهش بودید...! که من رفتم به درک بی شما! که من رفتم به جهنم بی شما... و پشت سرم را هم نگاه نکردم...

نه... نه... از شما چه پنهان! آن اوایل که داشتم می رفتم، هی نگاه نگاه می کردم به راه های خراب شده پشت سرم... می دیدم دنبالم می آیید... می دیدم دست دراز کرده اید سمتم... می دانستم اگر برگردم، تمام تنبیه م یک اخم کوچک است و بعد آغوش مهربانتان... می دانستم! اما رفتم... اینکه می گویم برگشتنی نیستم، همین است. آن موقع ها که تازه رفتن را شروع کرده بودم، افق های بهشت دستانتان که دنیایم را در بغل گرفته بود، پیدا بود هنوز... نیروی محرکه چشمانتان، لبخندتان، نگرانی هایتان... حالا نه. می بینید؟ حتی عاشقانه هایم هم دیگر آن رنگ و بوی قبل را ندارند...

رفتم. برگشتنی هم نیستم... انقدر راه باز نکنید برایم...

من، خودم از کنار شما - زندگی ام - رفتم. من، کالبدی تنها، که از زندگی ام خارج شدم و رفتم.

ذات جهان جنبش، جز شما بود مگر؟!

روح زندگی، جز شما هست مگر؟!

چیزی... بی شما موجود است مگر؟!

تنها شدم...

تنهای تنهای تنها...

حتی راه جهنم را هم گم کردم! حتی اصحاب الشمال هم پس زدند مرا... حتی آتش هم نخواست مرا...

از شیطان رجیم تر منم!

هیچ خانه ای نخواست من را...

هیچ سایه ای نپذیرفت من را...

حتی آسمان شانه خالی کرد از بالای سر من بودن!

زمین هم سنگین بود... نتوانست جانش را بردارد و برود! اگرنه کراهت داشت از حمل وزنم روی سنگ هایش...

تنها شدم...

تنهای تنهای تنها...

من که شما را می دیدم! یادتان هست؟!

پرده افتاد روی چشم هام...

دیدمتان، نشناختم... شنیدم نجوایتان را، نفهمیدم... حس کردم دستی، دلم را می گیرد... حس کردم کسی درون قلبم من را به خودش می خواند... جدی نگرفتم...

این آغاز مرگم بود.

برگشتنی نیستم!

بروم از وادی شما، که عاشق اگر نیستم، ادای عاشقی در نیاورم...

جان دلم، کم کم دارد بالا می آید...

لجن گلویم را هم رد کرده...

این لحظه های آخر، خاطره طرح لبخندتان دارد دیوانه ام می کند...

کاش یک بار دیگر... کاش یک بار دیگر اساس بنای هفت آسمان را - چشم هایتان را - می دیدم...

کاش فقط یک بار دیگر «می شناختمتان»...

فقط یک بار دیگر، وقتی میان خفقان خیابان های کوفه دوم، از کنارتان رد می شدم، می فهمیدم شمایید...

قرار نیست حالا که دل مرده ام، مو پریشانِ مسیحا نفسان نباشم!

هنوز به دلم نگفته ام برگشتنی نیست... حقیقت را نمی داند... مدام من را می کشد سمت شما...

گاها، نسیمی که می وزد، روی دستم له له می زند که برود... از شماست! یک زمانی از شما بود... خون، خون را می کشد... هنوز حقیقت را نمی داند که! هنوز نمی داند دیگر لجن تا لب و دهانم آمده... دیگر زبان مناجات هم نیست این لحظات آخر...

می گویمش! زمان بدهید به من... می گویمش... آرام آرام ترکش کنید! هر چه مرد، هر چه بال بال زد، هر چه چاک قبایتان را گرفت، محلش ندهید...

عاشق است دیگر! نمی فهمد دارد می می رد! بد شده... اما دلیل نمی شود شما را عاشق نباشد که! خودتان هم می دانید طره مویتان یک تجمع عظیم را می پاشاند... خودتان هم می دانید گوشه چشمتان، عزلت گزینان عالم را می شوراند... توقع نداشته باشید دلم به همین زودی باور کند باید دل از دلتان بردارد... کمی آرام ترکمان کنید... کمی آرام بروید... انقدر به من امید نبندید! نکند دست دراز کنید و بگیرید دستم را ها؟! نه... بروید... فقط آرام! بگذارید یک بار دیگر جان گلگون فدا کنم زیر ناز قدم هاتان...

هاه! مرده شور این دل را ببرند که صد تا جان دارد...

می شود عاشق شما نبود؟!

بدم که باشم!

خودتان می دانید عاشق شدنی هستید...

های! مرد چهل ساله زیبا رو!

می دانم بدم...

اما مگر بد ها دلتنگ نمی شوند؟!

مگر بد ها جان نمی دهند که عشقشان برگردد؟!

دارم جان می دهم...

نه... نه... نرو... بیا دست نجات سمتم بگیر! جا زدم! کم آوردم! باتلاق را که هیچ، زمین و زمان را به هم می ریزم برای پی شما آمدن...! حالا که قدم هاتان تند تر شده... کم آوردم! نروید. برگردید. باتلاق را که هیچ، سنگ لحد کنار می زنم برای به شما رسیدن...

برگرد.

برگرد.

یا لااقل بگو چطور می شود عاشقت نبود! اصلا می شود؟؟!!

برگرد.

دلم تنگ تنگ است. منقبض منقبض. هنوز نرفته، دلم برایتان تنگ شد... در مرز انفجار است. منبسط منبسط! باتلاق را که هیچ، نان علوم استنباطی را هم سنگ می کنم برای پی شما آمدن...

برگرد...

نمی شود بی شما بود!

بی شما حتی نمی شود مرد!

جز برای شما برای کسی نمی شود جان داد...

کم آوردم! حرف مفت زدم! برگرد سمت من... یک چشمه از راز چشمانت را برایم فاش کن که آدمت بشوم...

یک گوشه چشم بنما که با قلب چاک چاک سمت شما بدوم... که صد بار با صورت زمین بخورم در راه و باز بدوم... که اصلا اصلش این است که با چشم خونبار و صورت زمین خورده و زانوان خم به ملاقات معشوقی چنین بروی... که اصلا جان هم بدهی کم است...

منتظرم باش!

منتظرم باش!

می آیم! می آیم...

هزار و صد و هشتاد و یک سال، چند سال کمتر؛ منتظرم بودید... نیامدم.

اینبار قول مردانه... زور عشقتان از زور لجن ها هزار بار بیشتر است!

می آیم... می آیم!

منتظرم باش!

های مرد چهل ساله زیباروی سوار بر اسب سفید من!

«می آیم!»...

منتظرم باش...

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : هزار و صد واژه,هزار و صد واژه انگلیسی,کتاب هزار و صد واژه,دانلود هزارو صد واژه,هزار صدا,هزار صدای سنتی,هزار صدا ارسباران,دانلود کتاب هزار و صد واژه, نویسنده : ebihich8 بازدید : 163 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 14:08